مسافر شهر قم  ( صص2-15 ) شماره‌ی 5878

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > خواهران > زندگی نامه خواهران > حضرت معصومه (سلام الله عليها)

خلاصه

در زمان امام رضا الله پیرمردی به نام سعد اشعری در شهر قم زندگی میکرد او خیلی با ایمان بود و اهل بیت پیامبر اسلام را دوست داشت در یکی از شبهای خوب خدا پیرمرد پسرانش را دور خود جمع کرد و گفت: -عزیزان من شنیده ام کاروان حضرت معصومه به شهر ساوه رسیده است. او می خواهد برای دیدن برادرش امام رضا الله به شهر مرو در خراسان برود. سه برادر از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند. دلشان میخواست بال در بیاورند و پرواز کنند اما ساکت ماندند تا پدر پیرشان به صحبت ادامه دهد. سعد گفت: -دلم میخواهد به ساوه بروم و حضرت معصومه را ببینم اما افسوس که خیلی پیر شده ام و برای راه رفتن عصا در دست میگیرم ولی شما سه نفر جوان و نیرومند هستید!

متن

یکی بود یکی نبود. غیر از خدای خوب و مهربان هیچ کس نبود. در زمان امام رضا الله پیرمردی به نام سعد اشعری در شهر قم زندگی میکرد او خیلی با ایمان بود و اهل بیت پیامبر اسلام را دوست داشت در یکی از شبهای خوب خدا پیرمرد پسرانش را دور خود جمع کرد و گفت:

-عزیزان من شنیده ام کاروان حضرت معصومه به شهر ساوه رسیده است. او می خواهد برای دیدن برادرش امام رضا الله به شهر مرو در خراسان برود.

 سه برادر از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند. دلشان میخواست بال در بیاورند و پرواز کنند اما ساکت ماندند تا پدر پیرشان به صحبت ادامه دهد. سعد گفت: 

-دلم میخواهد به ساوه بروم و حضرت معصومه را ببینم اما افسوس که خیلی پیر شده ام و برای راه رفتن عصا در دست میگیرم ولی شما سه نفر جوان و نیرومند هستید!

پسر بزرگ تر پرسید:

-پدر جان ما باید چکار کنیم؟ هر کاری که شما بگویید انجام می دهیم پیر مرد پاسخ داد من بزرگ شهر قم هستم. ما باید دختر امام موسی کاظم را به این جا دعوت کنیم. صبح زود قبل از طلوع آفتاب سوار اسبهایتان شوید و به ساوه بروید. مبادا دست خالی برگردید سه برادر با پدرشان خداحافظی کردند و به خانه هایشان رفتند.

تنها برادر بزرگتر که اسمش موسی بود در میان کوچه ایستاد و مشغول فکر کردن شد.

کمی بعد او هم راه افتاد و به خانه اش رفت.

همسرش پرسید:

-پدرت چکار داشت؟ چرا این قدر در فکری؟ 

موسی همه چیز را برای او تعریف کرد. زن لبخندی زد و گفت: 

-این که فکر کردن ندارد. فردا صبح زود همراه برادرانت برو .

موسی پاسخ داد:

-دلم می خواهد زودتر از برادرانم این کار را بکنم. فکرش را کرده ام. همین حالا حرکت می کنم!

زن با نگرانی گفت:

-شب ها بیابان خطرناک است. مواظب خودت باش

موسی گفت:

- نترس به امید خدا می روم لباس و شمشیر را بیاور باید اسبم را آماده کنم. ساعتی بعد موسی سوار اسب سفید رنگش از روی پل بزرگ گذشت و از دروازه های غربی شهر خارج شد. اسب در زیر نور مهتاب با سرعت زیاد حرکت می کرد. اما ناگهان شیهه ای کشید و در میان بیابان ایستاد. باد بوته ای خار را به این طرف و آن طرف می برد. در این هنگام موسی صدای زوزه چند گرگ را شنید. او که خیلی ترسیده بود شمشیرش را از غلاف

بیرون کشید.

او هنگام طلوع آفتاب به ساوه شهر باغهای بزرگ انار رسید. کاروان خواهر امام رضا الله بیرون شهر نزدیک باغ ها خیمه زده بود. برادران حضرت معصومه به استقبالش آمدند و او را به خیمه ای بزرگ پیش خواهرشان بردند موسی سلام کرد و گفت: 

-بانو! من موسی بن خزرج پسر سعد اشعری و اهل قم هستم. ما از شیعیان شما هستیم به اینجا آمده ام تا شما را به شهر خودمان دعوت کنم. همراه من می آیید؟

حضرت معصومه با مهربانی پاسخ داد:

- سلام و درود خدا بر تو از اینجا  تا قم چقدر راه است؟ من بیمارم و نمی توانم برای دیدار برادر به سفر ادامه بدهم.

موسی در جواب گفت: 

-فاصله زیاد نیست. اگر همین حالا حرکت کنیم. بعد از ظهر به مقصد می رسیم.

عصر آن روز کاروان به قم رسید موسی مهار شتر حضرت معصومه را در دست گرفته بود و با خوشحالی جلوی کاروان حرکت میکرد خبر آمدن خواهر امام رضا در همه جا پخش شده بود.

تمام مردم شهر به استقبال آمده بودند. زن و مرد پیر و جوان و حتی بچه ها به حضرت معصومه سلام می کردند و خوش آمد می گفتند.

 

مخاطب

کودک ، نوجوان

قالب

کتاب داستان كوتاه