مامون بمجرد اطلاع استقبال شایانی از حضرت کرد و شبانه او باتفاق فضل بن سهل بحضور انورش شرفیاب شد و با کمال اشتیاق دست در گردن حضرتش در آورد و دست و صورت حضرت را بوسید و جهت احضار حضرتش را بعرض رسانید و قبولی خلافت را از آنجناب خواستار شد و معروض داشت ناچار باید مقام خلافت حضرت رضا و خلافت را بپذیری؛ حضرت فرمود هیچگاه باختیار خود خلافت را قبول نمیکنم زیرا اگر خدای متعال لباس خلافت را بر اندام تو بریده شایسته نیست آنرا از اندام خود بیرون آورده بقامت دیگری بپوشانی و اگر این لباس از تو نیست و حق دیگریست نمیتوانی در حق دیگری تصرف نموده و آنرا در اختیار شخص دیگری قرار دهی چند روز همین سخن بین مأمون و حضرت رضا (ع) رد و بدل میشد تا بالاخره مامون اظهار داشت هرگاه خلافت را نمی پذیری ولایتعهدی مرا قبول کن تا پس از من بمقام خلافت نائل گردی حضرت فرمود بخدا سوگند از پدرانم بروایت شنیده ام که من پیش از تو از دنیا خواهم رفت و مرا بزهر جفا مسموم میکنند و در سر زمین غربت کنار هارون الرشيد مدفون میشوم چنانکه فرشتگان زمین و آسمان بر مظلومیت من میگریند . مامون ظاهرا گریست و عرضه داشت با وجود من چه کسی قدرت دارد دست بخون شما بیالاید حضرت فرمود هرگاه بخواهم میتوانم بگویم چه کسی مرتکب چنین عمل ناپسندی میشود . مامون دانست که براستی حضرت زیر بار خواسته او نمیرود برای آنکه قطع سخن کرده باشد اظهار داشت شما با امثال این این سخنان میخواهید شانه از زیر بار خلافت خالی کنید و خود را
زاهد و از دنیا گذشته قلمداد نمائید.
حضرت فرمود پنداشتی این سخن را دروغ گفته و یا تظاهر به پارسائی کرده ام با آنکه سوگند بخدا از آغاز عمر تا کنون دروغ نگفته و بخاطر دنیاز هدورزی ننموده ام و من از اراده تو کاملا با خبرم و میدانم میخواهی مرا با دعوت بخلافت در نظر مردم متظاهر بزهد معرفی کرده و ثابت کنی علی بن موسى الرضازاهد نیست بلکه چون بند اختیار دنیا در دستش نبوده تظاهر بپارسائی میکرده و اکنون بطمع خلافت بعدى ولا يتعهدی فعلی مرا پذیرفته . مامون سخت ناراحت شد و بالاخره اظهار داشت هرگاه ولایتعهدی مرا نپذیری و از شوکت من در هراس نباشی گردن ترا خواهم زد .