پیشوای مهر-نگرشی نو بر ابعاد زندگانی امام هشتم(ع)  ( صص 136-123 ) شماره‌ی 5918

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام)

خلاصه

نور زلال مهتاب بر دشت شب می تابید آسمان صاف و نیلی و ستاره باران بود شب به نیمه رسیده بود زنگ ساعت دوازده بار نواخت. سمیه در جایش غلتی خورد چشمان درشت و سیاهش را گشود و به مادر که در کنارش به خواب رفته بود نگریست. سپس پتو را به کناری زد و از رختخوابش بیرون آمد پاورچین پاورچین از کنار بستر مادر گذشت و از اتاق خارج شد. چادرش را به سر کشید و از حیاط بیرون زد به کوچه آمد؛ کوچه دراز و تاریک، قد کشیده بود. تا خیابانی بزرگ سمیه تن به زلال مهتاب سپرد و از کوچه گذشت. در ابتدای خیابان لحظه ای ایستاد و نگاه بارانی اش را به روبرو دوخت؛ آن جا که بارگاه حضرت رضا در هاله ای از نور و روشنایی میدرخشید اشکی زلال به گونه اش لغزید؛ خانه دلش را تکان داد و گریست. گریه تنها مرهمی بود که آرامش می کرد. مادر که از خواب برخاست جایش را خالی دید؛ سراسیمه به حیاط دوید و فریاد زد: سمیه سمیه

متن

نمونه ای از کرامات رضوی

آنگاه که انسان خسته و ناامید از خاک سر بر افلاک می ساید و خود را در مانده و بی پناه میبیند و در درگاه احدیت دست آویزی جز تمسک به دامان اهل بیت عصمت و طهارت نمی یابد رو به آنان می نماید تا در پرتو آن خداوند نظر لطفی به او نموده و کرامتی نصیب گرداند.

 در این میان عنایات و کرامات فراوان و بیشمار ضامن غریبان شربت گوارایی است به کام خشکیده عاشقان دلسوخته و چراغ هدایتی است برای در راه ماندگان ذکر گوشه ای از وسعت بيكران الطاف رضای آل محمد صلی الله علیه و آله ، عطر دل انگیزی در فضای این مجموعه می پراکند و دلها را خالصانه تر به ملکوت حرم پیوند می زند. امید که گلبرگهایی از خاطرات شفایافتگان انگیزه ای باشد برای محبت و

۱۲۲

ارادت وثیق تر و تلألؤیی برای حاجتمندانی که در هر زمان با چشمانی اشکبار و دلی پرامید در کنار ضریح غرق نور امام رضا علیه السلام و انوار

درخشان اهل بیت اتصال به عالم معنا را تجلی می بخشند.

با من حرف بزن

نور زلال مهتاب بر دشت شب می تابید آسمان صاف و نیلی و ستاره باران بود شب به نیمه رسیده بود زنگ ساعت دوازده بار نواخت. سمیه در جایش غلتی خورد چشمان درشت و سیاهش را گشود و به مادر که در کنارش به خواب رفته بود نگریست. سپس پتو را به کناری زد و از رختخوابش بیرون آمد پاورچین پاورچین از کنار بستر مادر گذشت و از اتاق خارج شد. چادرش را به سر کشید و از حیاط بیرون زد به کوچه آمد؛ کوچه دراز و تاریک، قد کشیده بود. تا خیابانی بزرگ سمیه تن به زلال مهتاب سپرد و از کوچه گذشت. در ابتدای خیابان لحظه ای ایستاد و نگاه بارانی اش را به روبرو دوخت؛ آن جا که بارگاه حضرت رضا در هاله ای از نور و روشنایی میدرخشید اشکی زلال به گونه اش لغزید؛ خانه دلش را تکان داد و گریست. گریه تنها مرهمی بود که آرامش می کرد.

مادر که از خواب برخاست جایش را خالی دید؛ سراسیمه به حیاط دوید و فریاد زد: سمیه سمیه

۱۲۳

اما جوابی نشنید به همه اتاقها سر کشید ولی از او خبری نبود. بیمناک و هراسان به خیابان دوید درب خانه همسایه ها را یک یک زد اما هیچ کس از دخترش خبری نداشت به کجا رفته بود؟ نمی دانست. دلشوره ای عجیب به جانش افتاد زنها دلداری اش می دادند و مردها امیدوارش می کردند.

دخترش مریض بود. دیشب تا پاسی از شب بر بالینش گریسته بود و از خدا شفایش را خواسته بود همه چیز به یکباره اتفاق افتاده بود. نیمه های شبی سمیه از خواب برخاسته و از درد دندان نالیده بود! دختر تا صبح نالیده بود ولی مداوای منزل ساکتش نکرده بود. مادرش او را نزد دکتر برد، اما تأثیری نکرد. پس از ده روز دوا و درمان دیگر ناامید شده بود. دختر زار و نزار همچنان مینالید و دیگر به غذا هم اشتهایی نداشت و کم کم صحبت کردن برایش مشکل شده بود. یک روز صبح که مادر از خواب برخاست متوجه شد که دختر دیگر قادر به سخن گفتن نیست و زبانش قفل شده است.

هیچ چیز فایده ای نداشت به هر دکتری که معرفی می کردند، دختر را نزد او می برد اما همه در یک نظر متفق بودند باید عمل جراحی شود.

خرجش حدود صدهزار تومان بود و یک زن تنها و بی کس چگونه میتوانست این مبلغ را تهیه کند؟ اما او مادر بود؛ مادری که به تنها

١٢٤

دخترش و تنها امید زندگانی اش عشق میورزید و از هر کاری برای بهبودی او دریغ نداشت. خانه و زندگی اش را به فروش گذاشت تا پول درمان دختر را مهیا کند.

و آن شب این موضوع را به دخترش گفت. دخترم! باید این خانه و زندگی را که تنها یادگار پدرت است بفروشیم. می رویم به یک خانه کوچک تر تو را می برم بیمارستان دکترها عملت میکنند و باز مثل گذشته می توانی حرف بزنی آن وقت من همه چیز دارم، چون سلامت تو همه چیز من است.

اما وقتی از خواب بیدار شده بود از دختر خبری نبود.

یکی از زن ها گفت: شاید رفته حرم

مادر گفت: دیروز صبح بردمش حرم دخیل بستم و شفایش را ازامام خواستم؛ عصر هم برگشتیم.  

همان زن گفت: شاید دوباره رفته

شوهر زن گفت حالا سری به حرم بزنید؛ ایرادی که ندارد. تا شما به حرم بروید، من هم به کلانتری ها گزارش می دهم.

نسیم آرام می وزید و از مأذنه بانگ اذان به گوش می رسید. مردها در کنار حوض بزرگ وسط صحن وضو میساختند و صف های نماز جماعت منظم میشد. سمیه کنار پنجره فولاد نشسته بود و دستان کوچکش را حلقه شبکه های طلایی ضریح کرده بود.

۱۲۵

صدای مؤذن در فضای صحن پیچید و دسته ای از کبوتران بر سینه صاف و آبی آسمان اوج گرفتند. سمیه سر بر ضریح نهاد و آرام به خواب رفت.

احساس کرد مردی جمعیت را شکافته و به او نزدیک میشود. دستی بر سر دختر خردسال کشید و آرام او را صدا زد. دختر از خواب بیدار شد و با تعجب به مرد نگریست تن پوشی سبز بر تن و سیمایی روحانی و پرنور داشت اما دختر او را نمیشناخت. هر چه فکر کرد او را به خاطر نیاورد به راستی او کیست؟ خواست بپرسد، اما نتوانست حرف زدن نمی توانست مرد خطاب به دختر گفت: حرف بزن دخترم و دختر با اشاره زبانش را نشان داد و به او فهماند که قدرت تکلم ندارد. اما مرد لبخندی زد و گفت تو میتوانی؛ حرف بزن. او سعی کرد، اما نتوانست.

مرد دستش را از آستین بیرون آورد و از چانه تا زیر گلوی دختر را لمس کرد و گفت: حالا میتوانی دختر متحیر دستی به چانه و دهانش زد؛ حس کرد چیزی از گلویش خارج شده؛ چیزی که مانع حرف زدن او می شد؛ احساس کرد که درد از تنش بیرون رفته و قفل زبانش باز شده و میتواند حرف بزند. زبان تشکر گشود.

پس از لحظه ای دریافت که از مرد خبری نیست و اینک مادر روبرویش ایستاده بود و او را مینگریست صدای روحانی دعا در فضا

۱۲۶

پیچیده بود. دختر بی اختیار فریادی کشید و مادر را صدا زد. 

مادر با تعجب گفت دخترم تو حرف زدی خدای من چه میشنوم؛ دخترم حرف زد خدایا شکرت گریست و گریست و دختر را بوسید و بویید و چه بوی خوشی داشت بوی عطر می داد بوی گلاب بوی عطر محمدی بوی یاس بوی اقاقیا و بوی رضا.(۱ - مجله حرم ش ۶۹ ماجرای شفای سمیه رحمانی در تاریخ ۱۳۷۰٫۱۱٫۱۷ با تلخیص و تصرف))

امید ناامیدان

هوا بسیار سرد بود. بر خود میلرزیدم و قدم هایم را سریع تر بر می داشتم. احساس عجیبی داشتم؛ بار دیگر نا امیدی را در خود احساس کردم به سرعت به منزل رسیدم تا بتوانم همراه برادرم به بیمارستان بروم همراه هم به بیمارستان رفتیم در بین راه تمام افکارم متوجه پدر بود و آرزو میکردم وقتی به ملاقات او می روم وی را از همیشه بهتر و شاداب تر ببینم خدایا! چه میشد اگر این اتفاق می افتاد!؟ 

چند لحظه بعد خود را در مقابل بیمارستان دیدم و تابلوی بزرگی که نوشته بود. «بیمارستان امام رضا آه بلندی کشیدم و در یک لحظه گفتم یا امام رضا یا ضامن آهو کمک کن.

برادرم از پرستاری سؤال کرد مریضی که امروز صبح با این نام به بخش شما آوردند در کدام اتاق بستری است؟

۱۲۷

خانم پرستار با ناراحتی گفت: متأسفانه ایشان در بخش C.C.U بستری هستند.

با شنیدن این حرف گویی آسمان را بر سر من کوبیدند؛ دست و پایم را گم کردم رخوتی سراسر وجودم را فرا گرفت و خون در رگهایم از جریان باز ماند تنها زمزمه ام این بود ای خدا یا امام هشتم من در دنیا هیچ کس را ندارم به جز خدا و خانواده ام خدایا! پدر و مادرم را برای من حفظ كن.

از سالن اولی رد شدیم و هنگامی که وارد سالن دوم شدیم، مادرم را دیدم که با چشم هایی پر اشک چشم به در دوخته است. خواهرم با شکیبایی کامل بر روی نیمکت کنار دیوار نشسته بود ولی مادرم با بی قراری قدم میزد و زیر لب صلوات زمزمه میکرد. برادرم از شدت ناراحتی در گوشه ای ایستاده و دستهایش را بر روی سرش گذاشته بود. من هم بغض کرده و محزون کنار خواهرم نشستم. احساس می کردم دستم بی رمق پایم بی توان نگاهم بی نور و گلویم بی فریاد شده است.

اشک هایم را بر روی گونه هایم احساس میکردم که ناگهان خانم پرستار گفت: وقت ملاقات تمام شده؛ فقط یک نفر می تواند بماند.

برادرم گفت من برای مراقبت این جا هستم، شماها بروید، اما مادرم بی قراری کرد و با اصرار خانم پرستار موافقت کرد که مادر هم

۱۱۲۸

بماند. من و خواهرم روانه منزل شدیم. هنگامی که برای خداحافظی به پدرم نگاه می کردم آرزو داشتم مثل همیشه به من جواب بدهد، اما او آرام تر از همیشه خوابیده بود.

چند لحظه بعد از بیمارستان خارج شدیم خواهرم گفت: دوست دارم به حرم امام رضا بروم چون میدانم که او امید ناامیدان است؛ گویی ندایی از هر سو این جمله را تکرار میکند. من هم با عجله گفتم: راست گفتی؛ من هم احساس سنگینی میکنم؛ می خواهم به حرم امام بروم و خودم را سبک کنم.

هر دو با هم به سوی بارگاه منور رضوی رهسپار شدیم. در بین راه فقط به چهره عرفانی پدر فکر میکردم از خواهرم شنیدم که دکتر از علاج بیماری پدر قطع امید کرده است.

اما ما نا امید نبودیم چون میدانستیم که خدا هیچ دل شکسته ای را ناامید نمیکند. وقتی به بارگاه امام الله رسیدیم به امام رضا الاسلام و عرض ادب کردم و گفتم:

یا امام رضا خالصانه آمدم به مرقد شریفتان، نکند به من که مجاور این بارگاهم، فرزند این خاکم همسایه ات هستم و یک عمر ارادتمند تو جواب ندهی من امروز تا جواب نگیرم بیرون نمی روم. 

رایحه خوشی همه جا را فرا گرفته بود. برخی با دلهایی غم گرفته به داخل حرم میرفتند و بعضی با چهره ای شاد و صورتی نورانی بوی

۱۲۹

گل محمدی همه جا پراکنده بود حرم حال و هوای دیگری داشت. پیرمردی که سر به سجده داشت جوانی که دست به دعا برداشته بود خانمی که خالصانه اشک میریخت و دختری که کنار مادر نابینای خود نشسته بود و زیارت نامه امام را برایش زمزمه می کرد؛ همه، دردهای نا آشنای خود را به درد آشنای دیر آشنا میگفتند و این همه صداهای پرسوز و گداز آشفتگی ما را تحت شعاع قرار داده بود. 

گنگ شده بودم، زبانم از بیان حالت درونم قاصر بود و نمی توانستم لب تکان دهم؛ فقط در دلم میگفتم:

یا امام رضا یک بار دیگر روح پریشان من این سعادت را یافت تا به سرای مهر تو بیاید.

ناگهان بغضم ترکید و با صدای خفه گفتم:

 مولای من تو رابط من با خدایم هستی یا امام رضا سعادت دنیا و طرف آقا دراز کرده بودند و از زیارت سیر نمیشدند. هر چه حلاوت آخرت را به ما عنایت کن من به پابوس تو آمده ام.»

آرام و غم آلود دعا میکردم. خواهرم زیارت نامه می خواند و من دو رکعت نماز زیارت خواندم و بعد به طرف ضریح امام حرکت کردم. سیل جمعیتی بود که به چشم میخورد؛ پیر و جوان دستهایشان را به وصال می چشیدند بیش تر احساس نیاز میکردند. با خود گفتم: محال است بتوانم از این جمعیت بگذرم و دستم را به ضریح برسانم. با کمی

۱۳۰

فکر گفتم اگر امروز دستم تبرک شود میفهمم که امام رضا دعایم را اجابت کرده و اگر دستم نرسد...؟

اما نه امام رضا ما را طلبیده؛ معلوم است که نظر لطف داشته اند. او شفا دهنده هر دردی ضامن هر ،آهویی حامی هر مظلومی امید هر نا امیدی و نوید دهنده هر بشارتی است. رفتم جلو و من هم قطره ای شدم از رودخانه محتاجان درگاه دوست بی اختیار به جلو رانده می شدم؛ گویی راهی به سوی ساحل نجات به رویم گشوده شد. 

بعد از چند لحظه کنار ضریح امام بودم و اشک می ریختم، بلند بلند گفتم: ممنوم امام رضا تو امروز دعای مرا برآورده و دستم را متبرک کردی، پس آرزوی دیگرم هم را که شفای پدرم هست، بده و مرا از پابوسی آستان مقدست ناامید بر مگردان. 

بعد آرام از جمعیت کنار کشیدم و از ازدحام زائران بیرون آمدم، اما با دستی پر و دلی آرام احساس کردم دیگر هیچ نمی خواهم. هر چند دل کندن از خانه مهر و صفا آسان نبود ولی باید برات شفا به پدر می دادم.(۱ - مجله حرم، ش ۴۱ خاطره ای از فاطمه فارسیان با دخل و تصرف))

بارقه امید

۲۰ سال قبل برادرم بیمار شد. او به بیماری سرطان روده مبتلا شده

۱۳۱

بود. جهت درمان به پزشکان زیادی مراجعه کرده بود، انواع روشهای درمانی و تکنیکهای پزشکی به کار گرفته شد اما متأسفانه حالش روز به روز وخیم تر میشد تا این که قرار شد تحت عمل جراحی قرار بگیرد. در روز موعود او را به اتاق عمل بردند پس از ساعتی دکتر جراح از اتاق خارج شد و در برابر نگاه پرسشگرم گفت: متأسفانه نتوانستیم کاری انجام دهیم. این بیمار بیشتر از ۱۰ تا ۱۵ روز زنده نخواهد ماند.

با شنیدن این خبر بسیار غمگین شدم برادرم تازه ازدواج کرده بود و یک دختر شش ماهه داشت وقتی به همسر و فرزندش فکر کردم احساس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت و به برادر کوچک ترم که اسم او رضاست، گفتم بیا با همدیگر به حرم امام رضا برویم و آنچه که من میگویم تو هم همنوایی کن.

در برابر درب پیش روی آستان مقدس ایستادیم و گفتم: 

امام هشتم آقاجان ما امشب که شب جمعه و شب قدر است، برای زیارت و عرض حاجت به حرم شما نیامده ایم زیرا عرض حاجت آبرو و عزت میخواهد که ما نداریم در این لیلة القدر برای گدایی آمده ایم. در قرآن آمده است: وَ أَمَّا السّائِل فَلا تَنْهَرْ؛ سائل را از درب خانه نرانید. جد بزرگوار شما حضرت علی بن ابيطالب از روی کرم و عنایت انگشتری خود را در راه خدا به سائل بخشید. شما خانواده کرم

۱۳۲

و بزرگواری هستید؛ ما هم گدایان زشت رویی هستیم که درب خانه شما ایستاده و تقاضای کمک داریم و امید به کرامت شما دوخته ایم. 

مادرم که زن سیده ای بود در همان شب خواب دید که وضعیت جسمانی پسرش یعنی همین برادر کوچک تر و بیمارم بهتر شده است. 

روزها گذشت و همه متوجه شدیم که حال برادرم روز به روز بهتر شده و از دردهای شکمی او نیز کاسته شده است. ۱۰ تا ۱۵ روزی که دکترها برای حیات برادرم تعیین کرده بودند سپری شد؛ در حالی که وضعیت برادرم بسیار بهتر شده بود تنها ناراحتی ما این بود که شکم برادرم ورم کرده بود.

به اتفاق نزد پزشکان معالج رفتیم پزشک مورد نظر با دیدن وضعیت برادرم به همکاران خود در بیمارستان خبر داد و با شور و شوق عجیبی به دوستانش گفت این بیمار باید چند روز قبل فوت می کرد، ولی خوشبختانه زنده است؛ حتماً معجزه ای رخ داده است. سپس درباره ورم شکم بیمار توضیح داد که این موضوع مربوط به بخیه های داخل شکم است و با یک عمل کوچک بهبودی حاصل می شود. 

در ضمن پزشکان پس از عمل گفتند که به دلیل بیماری و اما به لطف خداوند و عنایات حضرت رضا ، بعد از آن عمل ضربه های حاصل از آن برادرم در آینده فرزند دیگری نخواهد داشت جراحی، خداوند دو فرزند دیگر هم به برادرم بخشید و از آن زمان تا

۱۳۳

کنون در کنار خانواده اش به زندگی آرام و خوشی ادامه می دهد و این همه را از الطاف حضرت رضا می داند.(۱ - مصاحبه با آقای حاج علی اکبر خادم قائمی خادم کشیک پنجم آستان مقدس رضوی با تلخیص و تصرف).)

درمان عجیب بیمار

عصر حضرت رضا بود یکی از شیعیان با کاروان خراسان به سوی کرمان میرفت در راه گروهی از دزدهای سر گردنه به کاروان حمله کردند و او را به خیال این که ثروتمند است گرفتند و با خود بردند تا آنچه دارد از او بگیرند او را در میان برف انداختند و دهانش را پر از برف نموده و شکنجه دادند تا محل ثروت خود را نشان دهد. آنگاه رهایش کردند. او بر اثر آن شکنجه ها از ناحیه دهان آسیب سختی دید و زبان و لبهایش، زخم و شکاف برداشت. با این حال، به خراسان بازگشت ولی هر چه مداوا کرد خوب نشد شنید که حضرت رضا در نیشابور هستند.

در عالم خواب شخصی به او گفت به نزد امام رضا برو تا تو را در مورد درمان این بیماری راهنمایی کنند در عالم خواب خود را به امام رسانید و ماجرا را بیان کرد.

حضرت رضا فرمودند مقداری زیره کرمان را با آویشن و نمک مخلوط کن و بکوب و روی زخم دهان بگذار. دو سه بار این کار را

١٣٤

تکرار کن خوب میشوی.

او از خواب بیدار شد و به آنچه در خواب دیده بود، اهمیت نداد و به نیشابور رفت تا به محضر امام شرفیاب شود گفته شد حضرت اکنون در کاروانسرای سعد هستند. او به آن جا رفت و ماجرای زخم دهان خود را بازگو کرد و گفت به قدری دهانم آسیب دیده که با زحمت و سختی حرف می زنم؛ دوایی را به من نشان بدهید تا با آن، خود را درمان کنم. 

امام رضا فرمودند مگر آن دوا را در عالم خواب به تو معرفی نکردم؟ برو به همان دستور عمل کن

او عرض کرد: آن دستور را بار دیگر برایم بیان کنید. 

امام همان دستور را تکرار کردند او رفت، دستور را انجام داد و سلامتی خود را بازیافت.(۱ - عیون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۱)

پناه آوردن گنجشک

سلیمان جعفری میگوید با حضرت رضا در باغی بودیم ناگاه گنجشکی آمد و در نزد آن حضرت صیحه زد؛ هر چه توان داشت فریاد کشید و اظهار پریشانی کرد.

امام به من فرمودند: آیا میدانی این گنجشک چه می گوید؟

گفتم نه خدا و رسول خدا و فرزند رسول خدا داناترند.

۱۳۵

فرمودند: به من میگوید ماری به کنار لانه ام آمده و می خواهد بچه هایم را بخورد به داد من برسید. برخیز و این چوب را بگیر و به کنار لانه اش برو و آن مار را بکش

برخاستم و چوبی برداشتم و وارد خانه شدم؛ ناگاه ماری را دیدم که در درون خانه حرکت میکند آن مار را کشتم و آن بچه گنجشک ها را از آسیب دشمنشان حفظ کردم.(۱ - كشف الغمه، ج ۳، ص ۱۴۰.)

پناه آوردن شتر به قبر امام رضا

داستان فرار کردن شتری از کشتارگاه مشهد و بیرون دویدن از قصابخانه که در خارج شهر بوده است و پیمودن خیابانهای سر راه یکی پس از دیگری بدون اشتباه و بالاخره وارد شدن به بالا خیابان و سپس ورود به صحن مطهر و از آن جا یکسره به پشت پنجره فولاد - محل التجاه و نیاز پناهندگان - دویدن در آن جا هم روی زمین نشستن و رو به پنجره و قبر مطهر نمودن از اموری است که جای هیچ شبهه و تردیدی ندارد و برای همگان واضح و آشکار بود. ما هم در جراید خواندیم و از کسی انکاری نشنیدیم بلکه همه اهل مشهد مقدس رضوى - عليه الآف التحية و الثناء - شاهد و گواه صادق بر این قضیه بوده و هستند.( ۲- آستان مقدس رضوی این شتر را از صاحبش خرید و آن را در بیابان با سایر شترهای حضرت آزادانه رها ساخت. معادشناسی حضرت آیت الله حاج سید محمد حسین طهرانی (۴۳٫۹) به نقل از داستانهای عبرت انگیز، سید مهدی شمس الدین، ص ۲۵۲)

۱۳۶

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

کتاب معارفی