مأمون و پشیمان شدن از کار خودش و سعایت بدخواهان
مأمون گفت: این مرد از ما پوشیده و پنهان بود، دعا برای خود می کرد. ما می خواستیم که او را ولی عهد خود قرار دهیم تا این که دعای او برای ما هم باشد و به مملکت و خلافت ما اعتراف کند و کسانی که فریفته و مفتون او شده اند عقیده پیدا کنند که او از اشخاصی نیست که دعای در کم و زیاد داشته باشد و محقق شود که این امر از آن ماست و نه او و ما ترسیدیم که اگر او را بدین حال بگذاریم برای ما درهایی را بگشاید که دیگر بستن آن به جهت ما میسر نشود و از او بر ما تحمیلاتی شود که ما طاقت کشیدن آن را نداشته باشیم و اکنون ما آن چه را باید بکنیم، بر او کردیم و خطا و اشتباهی را که باید در امر او بنماییم، نموده و خود را به وسیله بلند آوازه نمودن او مشرف بر هلاک ساخته، اکنون سستی و بی اهمیتی در امر او روا نیست ولی هم اکنون بدان نیازمندیم که مقام او را پست نموده و او را از این جا به منزلتی که دارد فرود آریم تا این که او را نزد رعایای خود به صورت کسی جلوه دهیم که سزاوار و شایسته به این امر نیست و سپس درباره او به چیزی بیندیشیم که دفع زحمت او را از سر ما بنماید.
آن مرد بدخواه گفت یا امیرالمؤمنین پس مرا در مجادله با او اختیار ده که او و یارانش را مجاب نموده و صدای آنها را بیفکنم و از قدر و جایگاه او بکاهم و اگر هیبت و ترس تو در سینه من نبود، او را از منزلتی که دارد، فرود می آورم و قصور او را از آن چه به خود شایستگی داده به مردم آشکار و وانمود میکردم تدبیر بدخواه با مأمون، چیزی در دنیا نزد من بهتر از این است. امر کن که وجوه مردم کشور و سران سپاه و سرداران و دادگران و قضات و برگزیدگان فقها و دانشمندان را به حضرت تو گرد آورند تا این که من نقص او را به حضرت تو آشکار دارم. آن وقت مقامی را که تو برای او تهیه دیده و او را در آن جا داده، از او بگیری و آنها به واسطه آگهی که بر احوال او می یابند عمل تو را ثواب شمرند. مأمون دستور داد جمعی از فضلا و دانشمندان حوزه خود را در مجلسی و سیع گرد آورده و آنها را در آن جا نشانیده، حضرت رضا را هم پهلوی خودش در جایگاهی که برای او قرار داده بود، نشانید. حاجبی که این زمینه را برای حضرت رضا ترتیب داده و مرتکب این خطا شد، حمید بن مهران بود و در آن بین شروع به حرف نموده، گفت: مردم از تو حکایات زیادی گفته اند در وصف تو بدان چه آشکار داشته، اسراف و زیاده روی نموده اند و من خود میبینم که اگر بدان واقف شوی، از آنان به واسطه این شایعات بیزاری جویی.
اول این است که خدا باران معمولی فرستاد و آن وقت او را برای خود معجزه قرار دادی که آنها بدین واسطه به خود واجب بشمارند که برای تو مانندی در دنیا نیست و این امیرالمؤمنین (ع) به احدی نسنجیده و آزمایش ننموده مزیت و امتیاز نمیدهد و تو را به جایگاهی جای داده که می شناسی. بنابراین حق او بر تو این نبوده که دروغگویان را اجازه دهی نسبت به تو دروغ بندند حضرت رضا (ع) فرمود: من بندگان خدا را از حدیث نمودن به تعمت هایی که خدا به من داده، مانع نمی شوم و من کسی نیستم که شکر نعمت نکنم و در این خصوص شادمانی نمایم اما آن چه را که صاحب تو به تو یاد داده که او مرا به چنین جایگاه گزیده، او مرا به همان جا نشانیده که ملک مصر یوسف صدیق (ع) را بدان جا نشانید و حال آن دو بدان گونه شد که دانسته ای حاجب در این مورد خشمگین شده گفت: ای پسر موسی از حدود خودگذشتی و از اندازه تجاوز کردی که اگر خدا بارانی را بفرستد و وقت آن معلوم و مقدر است و مقدم و مؤخر نشود او را تو برای خود آیه و معجزه قرار میدهی و برای آن طول و تفسیر قائل میشوی و آن را دست افزار خود قرار میدهی و بدان فخر می کنی گویا که مانند معجزه ابراهیم خلیل آوردی که سرهای پرندگان را به دست خود گرفته و اعضای آنان را که در سرکوه ها پراکنده و جدا از یک دیگر شده بود خواند تمامی به جانب او آمده و به سرهای خود پیوستند، سپس بال زده به اذن خدای تعالی پرواز نمودند. اگر تو هم در گفتار خود راستگو و صادقی در آن چه خیال میکنی، پس این دو صورت را زنده کن و آن دو را بر ما مسلط نما و اگر این کار را کردی، در این وقت این کار برای تو معجزه به شمار میرود و لیکن بارانی که آمدن آن معلوم و معتاد است، تو از دیگران شایسته تر نباشی که باران به دعای تو بیاید و به دعای دیگران نیامده باشد.
حاجب اشاره به دو شیری که در پرده کشیده بود، نمود و آن دو برابر و مقابل بر یک دیگر بر مسند بودند. حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) به غضب درآمده و به دو صورت صیحه زده، فرمود: بگیرید این مرد بدکار فاجر را و بدرید او را و از او عین و اثری باقی نگذارید، آن دو صورت از جا جسته و دو شیر مجسم گردیدند و حاجب را گرفتند و آن را از هم درانده، خرد نمودند و خوردند و خون او را لیسیدند. مردم از تماشای این ماجرا و تماشای این منظره و آن چه مشاهده نمودند، متحیر و حیران گردیدند. وقتی که آن دو شیر فارغ شدند روی به جانب امام رضا(ع) آورده، عرض کردند یا ولی الله فی ارضه به ما چه دستور می دهی درباره این؟ آیا درباره او همان کاری را بکنیم که به دیگری نمودیم و اشاره به جانب مأمون نمودند. مأمون از آن چه که از دو شیر شنید، از هوش رفته و غش کرد. حضرت امام رضا (ع) فرمود بایستید، آن دو شیر ایستادند. سپس فرمود: به روی مأمون گلاب بپاشید و بوی خوش به دماغ او بدارید تا به هوش آید. این کار را درباره مأمون نمودند. شیرها برگشته، می گفتند: آیا اجازه می دهی که او را به یار خود ملحق کنیم، چنان که ما او را نیست و نابود نمودیم؟ حضرت فرمود نه زیرا که برای خداوند عزوجل در آن تدبیری است که اجرا کننده آن خود او خواهد بود. پس از آن عرض کردند به ما چه امر میفرمایید؟ حضرت فرمود: به جایگاه خود برگردید چنان که بودید. آن دو شیر برگشته مانند پیش دو صورت گردیدند. مأمون گفت: حمد خدای را که مرا از شر حمید بن مهران کفایت داد یعنی که آن مرد را دریدند. پس از آن به حضرت رضا (ع) گفت: یابن رسول الله این امر برای جد شما رسول خدا (ص) بود و بعد از او برای شما است و اگر بخواهی توانی که از آن نزول فرمایی امام رضا (ع) فرمودند اگر میخواستم با تو مناظره مینمودم و از تو نمیترسیدم، زیرا که خدای تعالی مرا از اطاعت و فرمانبرداری سایر مخلوقات خود آن قدر عطا فرموده که تو از فرمانبری و اطاعت این دو صورت دیدی و لیکن نادانان ما بنی آدم اگرچه در حظوظ و بهره و نصیب خود زیانکار شده اند ولی برای خدای عزّ وجل در آن تدبیری است و خدا مرا امر فرموده تا که به تو اعتراض نکنم و عملی را که تو در زیر دست خود اظهار کنی، آشکار سازم چنان که یوسف را امر فرمود که نسبت به عمل و کاری که از زیر دست فرعون بر می آید همین کار کند.(۱)( از کتاب مناقب ابن شهر آشوب)
راوی گوید همیشه مأمون پیش نفس خود زبون و خفیف بود تا این که درباره حضرت رضا (ع) نمود، آن چه را که نمود.