خنجر پنهان
وقتی امام مقام ولایتعهدی را پذیرفت افراد زیادی مخالفت کردند. گروهی از آنها کسانی بودند که مخالف شیعیان و بخصوص امام بودند. بیشتر این افراد از خاندان بنی عباس» بودند که می ترسیدند؛ خلافتی را که با زور قتل و کشتار حفظ کرده بودند از دست بدهند و ولیعهدی امام الله باعث قدرت گرفتن علویان بشود. اما گروه دوم؛ عده ای از شیعیان بودند که قبول ولیعهدی «مأمون» را نشانه تسلیم امام الا به قدرت مأمون» می دانستند. بحث زیادی بین این گروه ادامه داشت در جلسه ای که یکی از این گروه های داشتند بحث به نتیجه نرسید و بالاخره یکی از مردان خشمگین بلند شد و گفت: «من که دیگر تحمل ندارم به سراغ علی بن موسی » می روم و از او میخواهم که دلیل کارش را توضیح دهد. اگر دلیلش قابل قبول بود که هیچ؛ وگرنه همان جا او را با خنجر زهر آلود میکشم. روزی که آن مرد به دیدن حضرت رضا رفت، امام در میان جمعی نشسته بود و به خواسته های مردم رسیدگی می کرد. مرد صبر کرد تا جلسه خلوت شود. آنگاه جلو رفت و با تحکم گفت: علی بن موسی ، سؤالی از شما دارم.» امام با مهربانی به او سلام کرد و فرمود: «به سؤالت جواب می دهم ولی به یک شرط! مرد با تعجب پرسید: چه شرطی؟ و امام فرمود: «شرط آسانی است به جای آنکه توجهت به خنجری که در آستین پیراهنت پنهان کرده ای باشد، به سخنان من باشد!» مرد با حیرت خنجری را از آستینش بیرون آورد و دسته اش را شکست و بعد خجالت زده گفت: ای پسر پیامبر چرا ولیعهدی این ستمگر را قبول کردی با آنکه او را کافر میدانی؟ امام که او را مردی ساده دید استدلالی ساده آورد و به آرامی فرمود: چطور میتوان گفت که اینها کافر هستند؛ در حالیکه به یگانگی خداوند اقرار کرده اند. اینها کافرند یا عزیز مصر و اطرافیانش؟ با اینکه آنها نه خدای یکتا را میشناختند و نه به یگانگی او اعتقاد داشتند، حضرت یوسف که هم خودش پیامبر بود و هم پدرش، به عزیر مصر که کافر بود پیشنهاد یاری داد او از عزیز مصر خواست که چون مردی امین و آگاه است ریاست امور مالی را به او بسپارد. و حال تو از من که اولاد پیامبرم و مرا مجبور به این کار کرده اند، ایراد می گیری؟» مرد سرش را پایین انداخت و گفت ایرادی بر شما نیست و من گواهی میدهم که تو پسر پیامبر هستی و راست میگویی!».
صص 47-45
خیال خام خلیفه
قبل از اینکه امام الله به «مرو» بیاید، مأمون» نقشه های زیادی برای تخریب شخصیت ایشان کشیده بود؛ ولی یکی یکی نقش بر آب شده بوند. امام روز به روز محبوب تر میشد و «مأمون» روز به روز کلافه تر میشد و هر روز با خود میگفت بالاخره باید راهی باشد که بتوانم او را تحقیر کنم! حتما راهی هست! و بالاخره راهی به نظرش رسید با خوشحالی فضل بن سهل» را خبر کرد و به او گفت زود جلسه ای ترتیب بده و بزرگان و رؤسای تمام مذاهب و فرقه ها و صاحبان رساله و مقاله را جمع کن مگر امامان شیعه ادعا نمیکنند که معدن علم و دانش هستند. این بهترین فرصت است که علی بن موسی الرضا دانشش را به همه نشان بدهد. «فضل» دستور خلیفه را اطاعت کرد و همه را به دربار «مرو» دعوت کرد. وقتی همه به مرو» رسیدند، مأمون جلسه ای تشکیل داد و تمام امرا و بزرگان را هم به جلسه دعوت کرد تا همگی نمایشی را که برای امام ترتیب داده بود ببینند فرستاده ای هم به منزل امام فرستاد تا ایشان را برای جلسه دعوت کند. امام در خانه اش آماده رفتن میشد که یکی از نزدیکانش به نام حسن بن محمد نوفلی به امام الله گفت: «فدایت شوم! «مأمون» میخواهد بداند که علم شما تا چه اندازه هست. شما در دانش و علم سرآمد دیگران هستید ولی گروهی از کسانی که دعوت شده اند، اهل علم نیستند. آنها فقط با جدل و سفسطه حرف می زنند و کاری به منطق و عقل ندارند خواهش میکنم که از آنها پرهیز کنید. امام فرمود: «نگران نباش این جلسه به جز پشیمانی، نتیجه ای برای «مأمون ندارد. میدانی مأمون چه وقت پشیمان میشود؟ نوفلی» با خوشحال پرسید: «چه وقت؟و امام الله فرمود: «وقتی که من برای رد استدلالهای یهودیان از «تورات» و برای مسیحیان انجیل» دلیل بیاورم. برای هر صاحب کتابی از کتابش و برای هر قومی به زبان خودش آن زمان زمان پشیمانی «مأمون» است!». آنگاه امام وضو گرفت و به طرف مجلس علما رفت. «مأمون» خوشحال و خندان در صدر مجلس نشسته بود و به غیر از علمای مذاهب و نمایندگان فرقه ها آنچنان جمعیتی از امرا و درباریان و امیران لشکر جمع شده بود که انگار تمام مردم «مرو» آمده اند.
صص 63-62