یکی بود یکی نبود. غیر از خدای خوب و مهربان هیچ کس نبود. در زمان امام رضا پیرمردی به نام سعد اشعری در شهر قم زندگی میکرد. او خیلی با ایمان بود و اهل بیت پیامبر اسلام را دوست داشت. در یکی از شبهای خوب خدا پیرمرد پسرانش را دور خود جمع کرد و گفت:
عزیزان من! شنیده ام کاروان حضرت معصومه به شهر ساوه رسیده است. او می خواهد برای دیدن برادرش امام رضا به شهر مرو در خراسان برود.
سه برادر از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند. دلشان میخواست بال در بیاورند و پرواز کنند اما ساکت ماندند تا پدر پیرشان به صحبت ادامه دهد. سعد گفت:
دلم میخواهد به ساوه بروم و حضرت معصومه را ببینم اما افسوس که خیلی پیرشده ام و برای راه رفتن عصا در دست میگیرم ولی شما سه نفر جوان و نیرومند هستید!
پسر بزرگ تر پرسید:
پدر جان ما باید چکار کنیم؟ هر کاری که شما بگوییدانجام می دهیم. پیر مرد پاسخ داد من بزرگ شهر قم هستم. ما بایددختر امام موسی کاظم را به این جا دعوت کنیم. صبح زودقبل از طلوع آفتاب سوار اسب هایتان شوید و به ساوه بروید.مبادا دست خالی برگردید! سه برادر با پدرشان خداحافظیکردند و به خانه هایشان رفتند.
تنها برادر بزرگتر که اسمش موسی بود در میان کوچه ایستاد و مشغول فکر کردن شد.کمی بعد او هم راه افتاد و به خانه اش رفت.
همسرش پرسید:
پدرت چکار داشت؟ چرا این قدر در فکری؟
موسی همه چیز را برای او تعریف کرد. زن لبخندی زد و گفت:این که فکر کردن ندارد. فردا صبح زود همراه برادرانت برو .
موسی پاسخ داد:
دلم می خواهد زودتر از برادرانم این کار را بکنم. فکرشرا کرده ام. همین حالا حرکت می کنم!
زن با نگرانی گفت:
شب ها بیابان خطرناک است. مواظب خودت باش !
موسی گفت:
- نترس! به امید خدا می روم .لباس و شمشیر را بیاور باید اسبم را آماده کنم.
ساعتی بعد موسی سوار اسب سفید رنگشاز روی پل بزرگ گذشت و از دروازه هایغربی شهر خارج شد. اسب در زیر نور مهتاببا سرعت زیاد حرکت می کرد. اما ناگهانشیهه ای کشید و در میان بیابان ایستاد.
باد بوته ای خار را به این طرف و آنطرف می برد. در این هنگام موسیصدای زوزه چند گرگ را شنید.او که خیلی ترسیده بود
شمشیرش را از غلاف بیرون کشید.
او هنگام طلوع آفتاب به ساوه شهر باغ های بزرگ انار رسید. کاروانخواهر امام رضا بیرون شهر نزدیک باغ ها خیمه زده بود. برادران
حضرت معصومه به استقبالش آمدند و او را به خیمه ایبزرگ پیش خواهرشان بردند موسی سلام کرد و گفت:
بانو! من موسی بن خزرج پسر سعد اشعری و اهل قم هستم.ما از شیعیان شما هستیم. به اینجا آمده ام تا شما را بهشهر خودمان دعوت کنم. همراه من می آیید؟
حضرت معصومه با مهربانی پاسخ داد:سلام و درود خدا بر تو! از اینجاتا قم چقدر راه است؟ من بیمارم ونمی توانم برای دیدار برادر بهسفر ادامه بدهم.
موسی در جواب گفت:
فاصله زیاد نیست. اگر همینحالا حرکت کنیم. بعد از ظهر بهمقصد می رسیم.
عصر آن روز کاروان به قم رسید. موسی مهار شتر حضرت معصومه را در دست گرفتهبود و با خوشحالی جلوی کاروان حرکت میکرد خبر آمدن خواهر امام رضا در همه جاپخش شده بود.
تمام مردم شهر به استقبال آمده بودند. زن و مرد، پیر و جوان و حتی بچه ها به حضرت معصومه سلام می کردند و خوش آمد می گفتند.