زندگی و شهادت حضرت علی ابن موسی الرضا  ( ، صص 86-66 ) شماره‌ی 6483

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > دوران مأمون

خلاصه

هنگامی که داوود به حضور مأمون رسید و او را از ما وقع مطلع ساخت مأمون بی نهایت شادمان گردید و فرمان مجددی مبنی بر حکومت مکه و مدینه به نام داوود صادر کرد و کلیه امور آن استان بزرگ را به عهده اش واگذاشت و پانصد هزار درهم نیز هزینه سفر به او داد و چند روزی که در مرو بود، پذیرائی شایانی از داوود به عمل آوردند و در وقت حرکت نیز مأمون عباس بن موسی را به عنوان والی «موسم» با داوود روانه ساخت.

متن

ملاقات داوود با مأمون

هنگامی که داوود به حضور مأمون رسید و او را از ما وقع مطلع ساخت مأمون بی نهایت شادمان گردید و فرمان مجددی مبنی بر حکومت مکه و مدینه به نام داوود صادر کرد و کلیه امور آن استان بزرگ را به عهده اش واگذاشت و پانصد هزار درهم نیز هزینه سفر به او داد و چند روزی که در مرو بود، پذیرائی شایانی از داوود به عمل آوردند و در وقت حرکت نیز مأمون عباس بن موسی را به عنوان والی «موسم» با داوود روانه ساخت. 

داوود سر راه اول به دیدن طاهر شتافت و مورد استقبال و پذیرائی فراوان قرار گرفت و هنگام وداع دانست که طاهر عازم بغداد میباشد تا آن شهر را به محاصره درآورد. 

روز بعد طاهر به جانب بغداد روان شد و بعد از طی منازل بسیار به کنار شهر بغداد رسید و در خارج شهر اردو زد و منتظر موقع مناسب نشست تا حمله قطعی خود را به شهر شروع کند.

جاسوسانش خبر آوردند که امین به سپاهیان خود

ص66

عطایای فراوان کرده و زر و سیم بسیار بخشیده است. دسته ای از سپاهیان طاهر که از این مطلب آگاه شدند، به طمع افتادند و شبانه نزدیک پنج هزار نفر از آنها به اردوی امین پناهنده شدند و خود را در اختیار سرکرده سپاه امین قرار دادند.

وقتی به امین گزارش دادند که عده ای از سپاهیان طاهر به آنها پیوسته اند بی اندازه خوشحال شد و دستور داد تا اموال فراوانی بین آنها تقسیم کردند و لباسهای فاخری برتنشان نمودند و وعده های دیگری هم به آنها دادند، ولی از آن جائی که سرنوشت چنین بود که بخت از امین برگردد و خلافتش واژگون شود دست به هرکاری که می زد، نتیجه معکوس میگرفت و کار به ضرر او تمام می شد. 

رفته رفته سپاهیان مقیم بغداد خبر فتوحات پی در پی طاهر را شنیدند و روحیه خود را باختند و آن طوری که سزاوار بود به جنگ نمی پرداختند.

سرانجام دشمن به ایشان مسلط شد و راه چاره از هر طرف بسته گردید و قوای طاهر و هر ثمه و زهیر بن مسیب از چند جانب شهر بغداد را در محاصره قرار دادند.

به طوری که در تواریخ عرب مسطور است، این محاصره

ص67

چندین ماه طول کشید و امین تمام نقدینه و ذخایر خود را صرف لشکر و مردمی که هواخواهش بودند نمود. 

روزهای آخر کار به جایی رسید که هر چه ظروف طلا و نقره در خزینه و انبارها موجود بود بدون در نظر گرفتن قدمت یا ارزش تاریخی آنها دستور داد آب کنند و به صورت سکه درآورده، خرج لشکر نمایند. 

چون دیگر چیزی در بساط امین یافت نمی شد که طمع سربازان و طرفدارانش را اقناع کند دسته دسته مخفیانه از شهر بیرون میرفتند و خود را به سپاهیان طاهر که در مقابل دروازه معروف به انبار اردو زده بود، می رسانیدند و تسلیم می شدند.

در داخل شهر هم کار هرج و مرج به جایی رسید که زندانیان دست به شورش زدند و قراولان را دستگیر و زندانی کردند و پس از سوراخ کردن دیوار محبس، خود را به خارج رسانیدند و به آشوب طلبان و غارتگران پیوستند و به چپاول اموال مردم پرداختند. بدبختانه کسی هم نبود که جلو این بی نظمی ها را بگیرد و آنها را سرجایشان بنشاند.

بدین ترتیب نیمی از شهر زیبای بغداد خراب شد و اموال مردم بی گناه به غارت رفت و تعداد کثیری زن و بچه و پیر و

ص68

جوان به دست غارتگران و دزدان به قتل رسیدند. 

این اعمال بیشتر بر نارضایتی مردم و ساکنین شهر بغداد می افزود. از طرفی عده ای از سران لشکر نیز به تاخت و تاز مشغول شدند و خرابی و ویرانی به بار آوردند. 

در همین ایام بود که رئیس قصور سلطنتی و رئیس داروغه های شهر بغداد که انحطاط دوران امین را به رأی العین می دیدند، تسلیم قوای طاهر شدند. 

طاهر هم که میخواست هر چه زودتر کار را یکسره کند و به کشتار پایان دهد برای عده ای از مالکین که املاکشان را تصرف کرده بود پیغام فرستاد که در صورتی که تسلیم شوند املاکشان را مسترد میدارد و آنان نیز بدین ترتیب تسلیم شدند.

چون در حمله به قصر صالح عده ای از لشکریان زبده طاهر کشته شده بودند او هم به تلافی این کار به خرابی و آتش زدن ابنیه تاریخی پرداخت و بدبختی مردم را بیشتر کرد.

وقتی طاهر دید که مردم بغداد با وجود تمام ناراحتی ها دست از مخالفت برنمی دارند جلو ورود آذوقه را به شهر گرفت و آنها را در مضیقه خوراک قرارداد و از ورود تمام

ص69

کشتیهائی که از طریق فرات به حمل آذوقه و خواربار مشغول بودند، جلوگیری کرد.

چون امین وضع را چنین دید یأس و نومیدی سراسر وجودش را فرا گرفت و آثار ترس در صورتش پدیدار شد و به خاصان خود گفت: از خدا می خواهم که تمام این جنگجویان را از میان بردارد و مرا آسوده سازد، زیرا آنها که با من موافقند چشم طمع به مال و دارائی من دارند. کسانی هم که با من مخالفند مرگ مرا می خواهند. 

عاقبت در سال ۱۹۸ طاهر به شهر بغداد وارد شد و خزيمة بن حازم که از طرفداران امین بود، از او دست کشید و به قشون طاهر پیوست.

چیزی نگذشت که قسمت شرق شهر و بازار برده فروشان به تصرف قوای طاهر درآمد آنگاه به دستور طاهر در شهر جار زدند که هر کس از خانه خود بیرون نیاید جانش در امان خواهد بود.

امین که احساس کرد که اوضاع روز به روز بدتر می شود چنین صلاح دید که مادر خود زبیده را با اطفال خود از بغداد روانه شهر منصور کند.

کنیزکان ماهروی امین به دست اوباش و ولگردان اسیر

ص70

شدند و غلامان و خواجگانش هر یک به گوشه ای فرار کردند.

خبرچینان طاهر را از پناهگاه امین خبردار کردند و به دستور طاهر شهر منصور محاصره شد و راه آمد و رفت و آذوقه را به روی مردم بستند و آبی را که به شهر می رفت، قطع کردند.

یکی از غلامان امین چنین نقل کرده است :

 زمانی که شهر در محاصره قوای طاهر قرار گرفت روزی امین از من خوردنی خواست من به یکی از کنیزکان گفتم که امیر المؤمنین خوردنی میخواهد. آن کنیز پس از جست و جوی زیاد یک قرص نان با مرغی بریان آورد و به من داد. من هم نزد امین بردم وقتی خلیفه غذا خورد، تشنه شد و آب طلب کرد ولی در آبدارخانه قطره ای آب یافت نمی شد. آن وقت بود که امین متوجه وخامت اوضاع گردید و بعد از مشورت با خاصان و سران سپاه و بزرگان قوم تصمیم گرفت با عده ای از یاران وفادار خویش سوار بر اسبهای راهوار شوند و شبانه از راه مخفی خود را به خارج شهر برسانند و به سوی شام روان گردند تا سر فرصت در آن شهر به تکمیل و تجهیز سپاه بپردازند تا شاید قدرت از دست رفته را بازیابند.

ص71

جاسوسان طاهر را از تصمیم امین مطلع ساختند و طاهر به سلیمان بن منصور و محمد بن عیسی و سندی بن شاهک پیغام فرستاد که اگر به خانه و کاشانه وزن و فرزند خویش علاقه مندید سعی کنید امین را از تصمیمی که گرفته منصرف سازید. سلیمان و محمد و سندی بن شاهک به حضور امین رفتند و گفتند : یا امیرالمؤمنین چون شنیده ایم که خیال عزیمت دارید، به حضورت شرفیاب شدیم تا به تو یادآور شویم که در این موقع باریک خدا را در نظر بگیر و این یک مشت مردم بی پناه و فقیر را که گرفتار محاصره دشمن شده اند و راه به جائی ندارند بدون سرپرست رها مکن زیرا یقین دارند که برادرت مأمون و سردارانش طاهر و هرثمه به آنها امان نخواهند داد و دودمانشان را بر باد میدهند. زیرا مردمان این شهر پایداری را از حد گذرانده اند و دشمن را بی اندازه خشمگین کرده اند. از طرفی ممکن است خدای نخواسته خودت در وقت بیرون رفتن از شهر به دست دشمن گرفتار شوی و آنها بدون در نظر گرفتن موقعیت تو به جانت رحم نکنند و مقتولت سازند.

امین پس از مختصر تفکری رأی آنها را پسندید و از رفتن

ص72

منصرف گردید.

امین به سلیمان و دیگران گفت : حال که شما بیرون رفتن مرا مصلحت نمیدانید بهتر آن است که از سرداران مأمون برای من امان بخواهید.

ایشان گفتند: هر چه باشد مأمون برادر توست و قصد کشتنت را ندارد. اگر منظور تو زندگی بدون دردسر و خوشگذرانی باشد او وسایلش را برایت فراهم خواهد ساخت و در هر نقطه ای از دنیا که مایل به اقامت باشی تو را خواهد فرستاد.

 امین که این سخنان را شنید مختصری آرامش خاطر پیدا کرد.

 وقتی نزدیکان امین به او پیشنهاد کردند که شخصاً نزد طاهر برود و امان بخواهد غفلتاً امین به یاد خوابی که چند شب قبل دیده بود افتاد و رو به آنها کرد و گفت : من قلباً مایل نیستم که نزد طاهر بروم و امان بخواهم و این بی میلی من به جهت خوابی است که چند شب قبل دیده ام. اکنون گوش کنید تا تفصیل آن خواب را برایتان نقل کنم.

امین ادامه داد: در عالم خواب خود را بر بالای دیوار مرتفعی که از آجر بنا شده بود دیدم. وقتی به زیر دیوار نگاه

ص73

کردم دیدم که پایه بسیار عریضی دارد و بسیار محکم بنا شده است. من لباس بسیار خوبی پوشیده بودم و شمشیر و زره و کلاه خود در برداشتم وقتی درست دقیق شدم، طاهر را در زیر همان دیوار مشاهده کردم که با کلنگی مشغول کندن بنیان دیوار است. هر چه خواستم جلو کارش را بگیرم میسر نشد و سرانجام دیوار با صدای مهیبی فرو ریخت و من هم به زیر افتادم بعد متوجه شدم که کلاه بر سر ندارم و هر چه دنبال کلاهم گشتم آن را پیدا نکردم. ناگهان از شدت هیجان و اضطراب از خواب پریدم و متوجه شدم که آنچه دیده ام در عالم خواب بوده است و تا امروز این خواب را برای کسی بازگو نکرده بودم.

 اکنون تصدیق میکنید که اگر نسبت به طاهر بدبینم و میل ندارم او را ملاقات کنم به دلیل این خواب هولناکی است که چند شب قبل دیده ام لیکن چنانچه لازم بدانید، ممکن است نزد هر ثمه که او هم سردار سپاه و مردی اصیل و نجیب و با محبت است، بروم.

صبح روز بعد یکی از خاصان امین نزد هر ثمه رفت و از طرف امین از وی امان خواست هر ثمه هم بی چون و چرا پذیرفت و قسم خورد که در همه حال از امین طرفداری کند

ص74

و او را در پناه خود نگهدارد. 

چون جاسوسان طاهر این مطلب را به گوش او رساندند سخت غضبناک گردید و مشغول طرح نقشه ای شد که مانع از رفتن امین نزد هر ثمه شود و به کسان خود گفت :

- در حالی که من امین را در محاصره قرار داده ام، او میخواهد نزد هر ثمه رفته به او پناهنده شود. من باید هر طور شده از این کار جلوگیری کنم و نگذارم ملاقات بین این دو نفر صورت گیرد.

 آنگاه دستور داد تا قراولان مراقب رفت و آمد مردم باشند و هر کس را که به نظرشان مشکوک ،آمد، مستقیماً نزد طاهر ببرند.

چند تن از طرفداران امین که جزو محترمین و سرشناسان بغداد بودند و با طاهر آشنائی داشتند نزد او رفتند و یادآور شدند که امین هرگز راضی به ملاقات با تو نخواهد شد و تو هم نباید از رفتن او نزد هر ثمه ممانعت به عمل آوری لازم است که او را آزاد بگذاری تا هر جا مایل است برود.

 طاهر گفت : چنانچه امین با هر ثمه ملاقات کند و امان بگیرد کار به اسم او تمام خواهد شد و این همان چیزی است که من مایل نیستم انجام شود.

ص75

آنها گفتند ولی تو اشتباه میکنی و در این موقع باریک نباید مزاحم حال امین باشی تو باید این پیش آمد را غنیمت بشماری و خداوند را سپاسگزار باشی که مشکل تو را آسان کرده است.

 طاهر به ظاهر خود را راضی نشان داد ولی در خفا مامورینی در اطراف قصر زبیده و دیگر کاخها گمارد تا او را از هر اتفاقی که می افتد، مستحضر سازند.

چون آن روز به پایان رسید و خورشید از نظرها پنهان گردید و سیاهی جهان را فرا گرفت امین به قصد رفتن نزد هرثمه به صحن قصر قدم گذاشت. ناگاه غلامی به عجله داخل حیاط شد و پس از ادای احترام گفت : آقای من ابوحاتم به تو سلام رسانید و عرض کرد من در انجام وعده ای که داده ام ،حاضرم ولی خروج تو را امشب از قصر مصلحت نمیدانم زیرا از قراری که شنیده ام نگهبانانی از طرف طاهر در دجله و خشکی گمارده شده اند و مترصدند به محض اینکه ما را دیدند دستگیر سازند. من از آن می ترسم که آنها ترا از دست من بگیرند و جانت را در معرض خطر قرار دهند من پیشنهاد میکنم که امشب در همین قصر بسر بری و چون فردا گذشت و شب فرا رسید و

ص76

من خاطر جمع شدم که کسی مواظب ما نیست، با عده ای جنگجو می آیم و ترا با خود میبرم.

امین گفت : الساعه نزد آقای خود برگرد و بگو منتظر من باش که یک ساعت دیگر نزد تو خواهم بود، زیرا صلاح نمی دانم که بیش از این در قصر توقف کنم. تو میدانی که تمام دوستانم از دور و برم پراکنده شده اند و خدمتکاران و نگهبانان هم از قصر رفته اند و من تا صبح در این مکان امنیت جانی ندارم. بدیهی است جاسوسان طاهر خلوت شدن قصر را به او گزارش داده اند و بعید نمیدانم که همین امشب از این فرصت استفاده کند و مرا دستگیر سازد. 

غلام ابوحاتم رفت تا این مطلب را به آقای خود بگوید و سپس امین دو پسر خود را طلبید تا با آنها مراسم وداع را به عمل آورد.

امین کودکان بی گناهش را در آغوش گرفت و بوسید و بوئید و اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت : هر دو شما را به خدای بزرگ می سپارم.

سپس با آستین اشکهایش را پاک کرد و به پرستارشان دستور داد که اطفال را از آن جا ببرد.

آن منظره به قدری تأثر آور و دلخراش بود که حاضرین

ص77

همه به گریه درآمدند.

 امین زیر لب میگفت : یکی میخواهد جانم را بستاند و دیگری در نظر دارد که خلافتم را از من بازگیرد. 

امین دیگر معطلی را جایز ندانست و بر مرکب مخصوص خود که بدنی سیاه و پیشانی و دست و پائی سفید داشت سوار شد و از در قصر بیرون رفت تنی چند از خاصان وفادارش نیز بر اسبهای خود سوار شدند و گرداگرد او را گرفتند.

چون نزدیک دروازه رسیدند امین به دروازه بان فرمان داد تا دروازه را بگشاید دروازه بان نیز بی درنگ دروازه را باز کرد و امین و همراهانش از شهر بیرون رفتند.

 پس از طی مسافتی کشتی مخصوص هر ثمه که در کنار دجله لنگر انداخته بود، از دور پیدا شد.

احمد بن سلام رئیس قراولان مخصوص و چند تن از سران سپاه با زورق به استقبال امین شتافتند. وقتی امین داخل زورق شد و مقابل هر ثمه رسید او به روی دو زانوی خود بلند شد و گفت: ای آقای من مرا ببخش که به علت نقرس قادر به سرپا ایستادن نیستم.

سپس امین را بالای دست خود نشانید و دست و پایش را

ص78

غرق در بوسه ساخت و گفت: ای سرور و مولا و پسر آقا و مولای من خیلی خوش آمدی

امین از هر ثمه تشکر کرد و گفت: اگر موفق به دیدار برادرم مأمون شدم از محبتها و همراهی تو سپاسگزاری خواهم کرد.

آنگاه به دستور هر ثمه زورق به طرف کشتی روان شد.

 ناگهان از دل تاریکی زورق بزرگی که تعداد کثیری مردان مسلح در آن بودند به سرعت بیرون آمد و بی محابا به قایق هر ثمه نزدیک شد و راه را بر آنها بست و چند تن از مردان مسلح خود را به سکان قایق هر ثمه آویختند و چند نفر هم با دیلم به سوراخ کردن زورق پرداختند. چند نفر هم پاره آجر و سنگ و کلوخ به داخل زورق می ریختند. هر چه هر ثمه فریاد میزد و به آنها دستور میداد که دست از این عملیات بردارند، کسی گوش نکرد تا سرانجام زورق سوراخ شد و آب به داخل آن نفوذ کرد.

رفته رفته زورق در آب فرو می رفت و همه سرنشینان آن در آب در آب افتادند و لحظه ای بعد اثری از زورق بر روی آب دیده نمی شد.

سرکرده مهاجمین که چنین دید دستور داد تا مغروقین را

ص79

از آب بگیرند و به قایق خودشان ببرند.

 آنچه که اکنون به استحضار خوانندگان می رسد، از قول یکی از همراهان هر ثمه نقل شده است:

آن شخص چنین میگوید:

وقتی ما به خشکی رسیدیم، من امین را دیدم که لباسهایش پاره شده و رنگ به رو ندارد. عده ای از مردان جنگی و مسلح ما را جلو انداختند و به چادری که مردی روی چهار پایه بزرگی نشسته بود و دور تا دورش را عده ای مردان مسلح گرفته بودند داخل کردند. وقتی آن مرد چشمش به ما افتاد به زبان فارسی فصیح پرسید: اینها همانهائی هستند که در زورق هرثمه بوده اند؟

چون جواب مثبت شنید رو به من کرد و پرسید : بگو ببینم تو کیستی ؟

گفتم من از کسان هر ثمه هستم و اسمم احمد بن سلام است و ریاست دادگاه امیرالمؤمنین را به عهده دارم.

گفت : برحذر باش که به من دروغ بگوئی. حال بگو ببینم امین مخلوع کجاست؟

گفتم او هم در زورق ما بود و در آب افتاد و من دیدم که لباسش پاره شده بود.

ص80

آن مرد دستور داد تا اسبش را حاضر کنند. بعد بر آن سوار شد و طنابی به گردن من افکند و پشت زین اسب بست و چهار نعل به طرف مسجد مرزبان روان گشت و مرا به دنبال خود میکشید من از شدت دویدن نفسم تنگی گرفت و چیزی نمانده بود که از پای درآیم.

وقتی حال زار مرا دید به یکی از همراهان خود گفت : زودباش این مرد بی عرضه را بکش و از رنج زندگی خلاصش کن.

من که این سخن را شنیدم به التماس افتادم و گفتم : قربانت گردم اگر من نمیتوانم پا به پای اسب تو بدوم گناهی مرتکب نشده ام که سزاوار کشته شدن باشم، تو می توانی در مقابل آزادی من ده هزار درهم بگیری. در صورتی که کشتن من دیناری برای تو فایده ندارد. آن مرد طمعکار وقتی اسم ده هزار درهم را شنید، از تعجب دهانش بازماند و آثار خوشحالی در چهره اش

پدیدار شد.

من که چنین دیدم اضافه کردم برای اینکه صحت گفته من به تو ثابت شود میتوانی تا صبح مرا نزد خود نگهداری آنگاه به نشانی که میدهم کسی را بفرست تا پولی که گفته ام

ص81

بیاورد و اگر احیاناً نیاورد آن وقت می توانی دستور بدهی مرا گردن بزنند.

آن مرد دستور داد مرا با چند تن دیگر به منزل «ابی صالح بردند و قراولانی را به نگهبانی ما گماشتند.

 در آن منزلی که محبس موقتی ما محسوب می شد، جز چند قطعه حصیر و دو سه عدد بالش چیز دیگری پیدا نمی شد. من خسته و وامانده در کنجی خاموش و متفکر نشستم و به چراغی که در آن اطاق می سوخت، چشم دوختم. چند نفر دیگر هم تک تک به آن اطاق داخل شدند و با هم به صحبت مشغول گشتند چون نیمی از شب گذشت صدای سم اسبهائی را از خارج شنیدیم. ناگهان در باز شد و جوانی را که سراپا عریان بود و جز شلواری به پا نداشت با نهایت خشونت به درون اطاق راندند. 

آن جوان از خجالت صورت خود را با دنباله عمامه ای که  به سرداشت پوشانیده بود تا چهره اش معلوم نباشد.

جوان تازه وارد به گوشه ای نشست و کم کم صورت خود را باز کرد. وقتی روشنائی چراغ به صورتش تابید، یکه ای خوردم و تمام بدنم شروع به لرزش کرد، زیرا آن جوان کسی جز امین صاحب اقتدار دیروز و اسیر و زندانی امروز نبود.

ص82

از شدت تأثر اشک از چشمانم سرازیر شد و از گردش روزگار کج مدار در بحر حیرت فرو رفتم. 

وقتی چشم امین به من افتاد سئوال کرد : ممکن است خودت را معرفی کنی؟

گفتم : البته نام من احمد بن سلام و رئیس دادگاه هر ثمه میباشم که به دست کسان طاهر گرفتار شده ام.

 امین گفت : آیا چندی قبل در ورقه نزد من نیامدی؟

گفتم : بلی ای آقای من ، من آزاد کرده تو هستم.

امین گفت : این حرف را نزن زیرا تو منتهای محبت را در حق من نمودی و میخواهم که خودت را به جای برادر من بدانی. حال کمی نزدیکتر بیا و در کنار من بنشین زیرا من در خود احساس ترس و وحشت بیش از اندازه میکنم.

 من نزدیک رفتم و خود را به او چسبانیدم. به قدری ضربان قلب امین شدید بود که صدای آن را به وضوح می شنیدم.

امین زیرگوش من گفت: دیدی که چه به سر من آوردند؟

از هیچ اهانتی در حقم فروگذار نکردند. خداوند روی کسانی را که میان من و برادرم را به هم زدند سیاه کند.

گفتم : به خدای بزرگ امیدوار باش و کار خود را به او

ص83

واگذار.

امین گفت : آیا به نظر تو اینها با من چه معامله ای خواهند کرد؟ آیا مرا خواهند کشت یا آزاد میکنند؟

گفتم : تصور نمیکنم تا این اندازه بی رحم و بی وجدان باشند که به کشتن تو راضی شوند. 

چون احساس کردم که رفته رفته هوا سرد میشود و امین لباس بر تن ندارد روپوش خود را از تن بدر آوردم و بدنش را با آن پوشانیدم.

امین نگاهی از روی تشکر به من کرد و اشک در چشمانش پدیدار شد. در این اثنا در باز شد و مردی با شمشیر برهنه وارد اطاق گردید و با کنجکاوی به اطراف نظر انداخت و سپس از اطاق بیرون رفت.

 چند لحظه بعد مجدداً در باز شد و چند تن با شمشیرهای برهنه داخل اطاق شدند.

چون چشم امین به آنها افتاد زیر لب گفت : «انالله و انا الیه راجعون دیگر نجات من ممکن نیست. خداوندا آیا کسی پیدا میشود که به داد من بیگناه برسد.؟ آیا از آن همه دوستان و فدائیان یک نفر این جا نیست؟

وقتی آن مردان مسلح به امین نزدیک شدند، امین از جا

ص84

برخاست و بالش را مانند سپر به دست گرفت و گفت : آیا می دانید من کیستم؟ من پسر عم رسول خدا هستم. من فرزند هارون الرشید و برادر مأمون میباشم. از خدا بترسید و در صدد کشتن من برنیائید.

ولی آنها که مأمور کشتن امین بودند، گوش شنوا نداشتند. 

یکی از آنها قدم پیش گذاشت و باشمشیر ضربتی به سر امین زد که شکاف عمیقی برداشت و خون جاری شد امین بالشی را که در دست داشت به جای زخم فشار داد تا مگر از خونریزی جلوگیری کند لیکن یکی دیگر از آنها شمشیری به لگن خاصره امین زد که از ضربت آن امین به زانو درآمد و به رو در افتاد در این هنگام سومین نفر چابکی کرد و با شمشیر سر آن جوان بدبخت را از پشت برید و به تعجیل سربریده را برداشت و بیرون رفت.

احمد در ادامه ماجرای آن شب چنین نقل میکند:

 اگر بگویم که آن شب از بدترین شبهای زندگی من محسوب میشود باور کنید زیرا مجبور بودم تا صبح در کنار بدن بی سر امین بیدار بمانم و هر لحظه آن منظره شوم را در نظر مجسم نمایم.

هنوز هوا درست روشن نشده بود که یک نفر داخل اطاق

ص85

شد و گفت: تا نزدیک ظهر اگر ده هزار درهم را حاضر کردی آزاد میشوی و در غیر این صورت تو هم به سرنوشت رفیقت دچار خواهی شد.

من نشانی کامل وکیل کارهای خود را به آن شخص دادم و گفتم او را نزد من بیاورند تا دستور آوردن پول را بدهم. 

ساعتی بعد وکیلم آمد و مقداری پول با خود آورده بود که ده هزار درهم را در ازای آزادی من داد و مرا از بند رها ساخت.

وقتی به همراهی وکیلم از زندان بیرون آمدم، چشمم به سر امین افتاد که بر بالای دروازه نصب کرده بودند و انبوه جمعیت به تماشای آن ایستاده بودند.

در تاریخ طبری چنین نوشته شده که :

 طاهر در مقابل جمعیت ایستاده بود و اشاره به سر امین کرده، می گفت :

این سر به محمد امین خلیفه مخلوع تعلق دارد که برای عبرت بینندگان در این محل قرار داده شده است.

با مشاهده آن سر دوباره ناراحتی من تجدید شد و اشک از دیدگانم روان گردید و بی اعتباری و پستی دنیا در نظرم مجسم شد.

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

کارگاه آموزشی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب معارفی