پنجره سی ام
فضل بن سهل ذوالریاستین) ، وزیر اعظم و فرمانده کل قوا راضی به ولایت عهدی امام رضا (ع) نبود چرا که او مردی مکار و بسیار جاه طلب بود و از درجه والای علم و تقوی و پارسایی آن حضرت آگاهی کامل داشت و نیز خوب میدانست که علی بن موسی (ع) در بین دوستداران خود چقدر
محبوبیت دارد.
فضل میخواست مأمون را در چنگ اختیار خود داشته باشد و به هر راه که خودش میخواهد ببرد برای همین نمی گذاشت اخبار فتنه ها و آشوبهایی که در شهرهای کوفه بصره ،یمن، حجاز، بغداد، و جاهای دیگر جریان داشت به مأمون برسد.
بعد از آنکه حضرت رضا (ع) به مقام ولایت عهدی رسید، فضل بن سهل برای آنکه میان او و مأمون فاصله ایجاد کند جاسوسانی اطراف آن حضرت گذاشت تا دیدارها و ملاقاتهای امام را به او گزارش دهند.
قصر مأمون با خانه ای که برای امام در نظر گرفته شده بود؛ بسیار نزدیک و تقریباً به هم چسبیده بود تنها یک در این دو خانه را به هم پیوند می داد. خلیفه و ولیعهد به راحتی میتوانستند با هم در رابطه باشند، اما فضل این را نمی خواست پس چاره ای اندیشید و در را به دیواری بدل کرد! روزی مأمون میخواست به دیدار ولیعهد خود برود که با دیوار روبه رو شد. از پشت دیوار امام را صدا زد و از او پرسید: ای پسر عمو! چرا در را از
میان برداشته اند؟ این دیوار از کجا آمده؟»
و امام پاسخ داد: از فضل بپرس! او باید بهتر بداند! »
خلیفه چون این را شنید سخت عصبانی شد فضل را به حضور خواند و بر سرش فریاد کشید ای فضل چه طور به خودت اجازه می دهی که در کار امیر المؤمنين و خانواده او دخالت کنی؟ این اباالحسن، پسر عموی من و از خاندان من است. چطور جرأت کردی میان من و او دیوار بکشی؟!»
به دنبال این پرخاش مأمون دستور داد بلافاصله دیوار را خراب کردند و به جای آن در گذاشتند رفت و آمد میان مأمون و ولیعهد از سر گرفته شد. و این چیزی بود که اوقات فضل را بسیار تلخ کرد چرا که ولیعهد، واقعیتهای تلخ و شیرین سرزمین اسلامی و آنچه را که در دور و نزدیک قلمرو حکومت خلیفه می گذشت رک و بی پرده برای مأمون باز می گفت و او را نسبت به حادثه ها و خطرهایی که در کمین نشسته بود هشیار می کرد.
نویسنده
زمینه
خبر کودتای بغداد و قیام عباسیان قصه ای پنهان کردنی نبود اگر چه فضل نمیخواست... فضل نمیخواست اخبار فتنه و آشوب در شهرهای مهم سرزمین اسلامی به گوش مأمون برسد چرا که در آن صورت، برادرش حسن، مسؤول این قیام شناخته میشد و یا دست کم بی لیاقتی و ناتوانی او در مهار کردن آن به اثبات می رسید. در هر صورت پای مقام و موقعیت حسن در میان بود.
با این همه امام رضا (ع) از همه چیز با خبر بود از خبر کودتای بغداد، به نفع رقاصه زشت رو شکست شیعیان و مریدان در کوفه، زندگی پررنج و ملال
مردم مدینه شهر پیامبر و ستمهای فراوانی که به آنها می شد و.....
و او که از آن همه نفاق و دورویی. سخت آزرده و دلتنگ بود چگونه می توانست خاموش باشد و لب به سخن نگشاید....
و او که مقام ولایت عهدی را با زور و اکراه پذیرفته و تا آخرین دم با آن مخالفت کرده بود و تا پای تهدید به میان نیامد آن را قبول نکرده بود، حالا چطور میتوانست این واقعیت تلخ را بپذیرد که به خاطر ولایت عهدی او و حفظ این مقام آن همه حادثه های ناگوار اتفاق افتد، آن همه خونها ریخته شود و آن همه ظلم و ستم بر سر مردم پریشان و درمانده آوار شود، بی آنکه خلیفه مسلمانان ذره ای از آن آگاهی داشته باشد؟!
و او چگونه میتوانست این بار گران را بر شانه های خویش بکشد که ناخواسته عامل تفرقه و نابسامانی شمرده شود و چوب سیاست تزویر و نیرنگ فضل و یاران او را بخورد؟ همانها که برای رسیدن به قدرت بیشتر و حفظ و پایداری آن از هیچ کاری رویگردان نبودند و او، علی بن موسی الرضا (ع)، ساکت نماند و این بار گران را از شانه های خود برداشت.
(ص98-99)
پنجره سی و هفتم
سرانجام کاروان حکومت از مرو حرکت کرد ،مقصد، بغداد بود. راهیان این کاروان مأمون خلیفه عباسی حضرت علی بن موسى الرضا(ع)، وليعهد و فضل بن سهل، وزیر اعظم و فرمانده کل ارتش بودند؛ خلیفه، روباه مکار را از سفر معاف نکرده بود چون کاروان به سرخس رسید، نامه ای از حسن بن سهل به برادرش فضل رسید حسن در این نامه نوشته بود که در ستاره تو نظر می کردم دیدم تو را در روز چهارشنبه از سختی آهن و حرارت آتش گزندی خواهد رسید. خواستم تو را آگاه کنم که در آن روز در ملازمت امیرالمؤمنین و حضرت ابا الحسن به حمام بروی و حجامت کنی تا خطر و شری که متوجه تو شده است برطرف شود.
فضل داستان نامه برادر را برای مأمون نقل کرد. مأمون کمی فکر کرد و در پاسخ گفت: «فردا با ما به حمام بیا!»
صبح روز بعد، مأمون از امام رضا (ع) دعوت کرد تا همراه او به حمام برود.
امام نپذیرفت و در جواب اصرار مأمون گفت: دیشب جدم رسول خدا را در خواب دیدم که مرا از رفتن به گرمابه در این روز بر حذر داشت. صلاح در این می بینم که تو و فضل با هم به حمام بروید .
پنجره سی و هشتم
صبح روز جمعه سوم شعبان فضل بن سهل قدم به حمام سرخس گذاشت. اما هنوز چیزی از ورود او نگذشته بود که ناگهان عده ای با شمشیرهای برهنه به حمام ریختند و چون صاعقه بر سر وزیر فرود آمدند. همه چیز با سرعتی باور نکردنی اتفاق افتاد کمی بعد بدن عریان فضل قطعه قطعه و غرق در خون بر کف حمام افتاده بود بخاری که از کف حمام بر می خاست، از بوی گرم خون آکنده بود مردان مهاجم به سرعت از معرکه گریختند؛ اما چون خبر به خلیفه رسید بلافاصله فرمان بازداشت آنها را صادر کرد.
مأموران به دنبال قاتلان روانه شدند و در مدتی کوتاه آنان را دست و بازو بسته به حضور آوردند مأمون رو به قاتلان کرد و بر آنها بانگ زد: «چرا فضل را کشتید؟
آنان در مقام دفاع از خود برآمده، گفتند: «ما سر خود او را نکشتیم، که به امر خلیفه مسلمانان دست خود را به خون فضل آلوده کردیم!
مأمون از این پاسخ غافلگیر شد. او بیشتر دوست می داشت که متهمان اقرار به قتل کنند تا او از گناه و کیفرشان بگذرد اما این پاسخ که مایه رسوایی بزرگی بود او را بر سر خشم آورد. بلافاصله دستور داد تا قاتلان فضل را گردن بزنند. چون این حکم از زبان خلیفه جاری شد قاتلان هراسان شدند و صدا به اعتراض برداشتند تو خود ما را فرمان به قتل فضل دادی و اکنون می خواهی به این گناه ما را گردن بزنی؟!
مأمون بی حوصله در پاسخ اعتراض قاتلان گفت: «شما اقرار به قتل کرده اید و من بر اساس اقرار خودتان فرمان قصاص شما را دادم. اما شما بر ادعای خود دلیل و گواهی ندارید!»
بعد از این سخن به اشاره مأمون قاتلان فضل را از تالار بیرون بردند و بدون اعتنا به خواهش و التماس و فریاد اعتراض آنها همه را گردن زدند.
همان روز مأمون نامه همدردی و تسلیتی برای حسن بن سهل نوشت و همراه سرهای بریده قاتلان فضل برای او به بغداد فرستاد. در آن نامه، مأمون به حسن وعده جانشینی فضل را داده بود ،حسن با دیدن نامه خلیفه و سرهای بریده دلش آرام گرفت و دردش ساکت شد! پس دلگرم به وعده های
زیبا و رنگارنگ خلیفه چشم انتظار ورود موکب همایون نشست!
روایت
در شب واقعه خدمت مولایم امام رضا (ع) بودم که فرمود: بگو پناه می برم به خداوند از شر آنچه در این شب واقع می شود!
او این جمله را چند بار تکرار کرد و بعد به نماز ایستاد. چون نمازش تمام شد، رو به من کرد و گفت: ای یاسر به بام خانه برو و نگاه کن چه اتفاقی افتاده است!
من امر امام را اطاعت کردم و به پشت بام رفتم. ناگهان آواز گریه ای به گوش من رسید که هر لحظه بیشتر و بلندتر میشد. در این میان مأمون از راهی که بین منزل او و منزل امام بود سراسیمه وارد شد و گفت: ای آقای من ای ابا الحسن! خبرداری عده ای فضل بن سهل را در حمام گشته اند؟! این واقعه در روز جمعه سوم شعبان سال ۲۰۲ هجری رخ داد. در آن هنگام، فضل شصت سال داشت.
یاسر، خادم مخصوص امام رضا (ع)