پنجره چهلم
... من غلام خاص مأمون و محرم اسرار او بودم در پنهان و آشکار، اسرار خود را به من میگفت و به من اطمینان کامل داشت.
شبی از شبها که در توس بودیم مرا با سی نفر از غلامان وفادار و قابل اطمینان که در حفظ اسرار او فداکاری کرده بودند به حضور خواست همراه غلامان وارد خانه او شدم شمعهای بسیار برافروخته بودند، چنان که اتاق مانند روز روشن شده بود مقابل مأمون تعداد زیادی شمشیر برهنه و بران بر سر کرسی گذاشته بودند.
مأمون یکایک غلامان را به نام صدا زد و از آنها عهد و پیمان گرفت که هیچ کس از مأموریتی که به آنان. سپرده می شود با خبر نخواهد شد. آنگاه رو به من کرد و گفت: تو رئیس و سرپرست آنها هستی باید دستوری را که به تو می دهم به دقت عمل کنی و مبادا در اجرای آن سستی و غفلت کنی که به قیمت خون تو تمام خواهد شد!»
من گفتم به چشم ای امیرالمؤمنین! اطاعت می کنم. »
در این حال بی تاب و بی قرار بودم که این چه فرمانی است که خلیفه این همه بر اهمیت آن و پوشیده ماندنش اصرار دارد !
در این حال مأمون گفت: اکنون هر کدام یکی از این شمشیرها را بردارید و پیش بروید تا به اتاق ابا الحسن برسید بی درنگ وارد شوید و او را در هر حالت که یافتید، نشسته یا ایستاده خواب یا بیدار با او هیچ سخن نگویید و یکباره بر او حمله کنید و پوست و گوشت و خون و استخوانش را در هم بکوبید و چون کارتان به آخر رسید با همان فرش اتاق شمشیرها را پاک کنید و برگردید هر کس این وظیفه را خوب به انجام رساند، منصبی عالی دریافت می کند و ده کیسه درهم و ده پارچه آبادی پاداش می گیرد؛ چنان که تا آخر عمر خوش و خرم خواهد زیست!
شمشیرها را برداشتیم و به طرف خانه حضرت ابا الحسن روانه شدیم.
چون به اتاق حضرت رسیدیم او را دیدیم که در محراب عبادت به سجده افتاده بود و دستها را بر زمین گذاشته سخن میگفت. گوش دادیم به زبانی نا آشنا بود که از آن چیزی نفهمیدیم به غلامان همراه اشاره کردم: «حمله کنید!»
همه با هم دیوانه وار به سوی او حمله بردند و شمشیرها را با تمام قوا بر بدنش فرود آوردند: یک دو سه...
اما هیچ اثر نمی کرد گویی اصلاً ضربه ها به بدن او نمی خورد. بعد از شمشیر زدن بسیار او را به حال خود رها کردیم و از اتاق بیرون آمدیم.
یکر است نزد مأمون رفتیم و گفتیم ما وظیفه خود را به انجام رساندیم!»
مأمون با هیجان پرسید: «آیا کسی هم شما را دیده است؟
جواب دادم: «نه ای امیر المؤمنین، هیچ کس!
مأمون نفس عمیقی کشید و آرام گرفت پس منتظر شد تا سپیده صبح دمید. با طلوع سپیده، مأمون موهای خود را پریشان کرد و با سر برهنه و ظاهری آشفته از خانه بیرون آمد و شروع به گریه و نوحه سرایی کرد. چند لحظه بعد از من خواست تا محل واقعه را به او نشان دهم. من نیز اطاعت کردم و همراه او به راه افتادم چون کنار اتاق ابا الحسن رسیدیم، صدای
زمزمه ای را شنیدیم که هر دو بر خود لرزیدیم مأمون، هراسان گفت: «چه کسی اینجاست؟»
گفتم: «نمی دانم.»
مأمون مضطرب گفت: «پیش برو و نگاه کن! »
چون پیش رفتم و خوب نگاه کردم دیدم حضرت اباالحسن در محراب عبادت نشسته است و ذکر میگوید برگشتم و به مأمون گفتم: «ای امیر المؤمنین کسی در محراب نشسته است و ذکر می گوید!»
مأمون چنان تکانی خورد که از ترس مو بر بدنش راست شد و در این حال آهسته گفت: خدا شما را لعنت کند....»
بعد، بار دیگر خود را به من نزدیک کرد و گفت: «صبیح! بگو ببینم، آیا تو آن کسی را که در محراب بود، شناختی؟
گفتم: «آری ای امیر المؤمنین!
مأمون دوباره به سمت اتاق برگشت من پشت سر او بودم تا به اتاق حضرت رسیدیم تا پا در آستانه اتاق گذاشتیم حضرت از میان محراب گفت:
ای صبیح! »
رنگ از صورتم پرید و با ترس و لرز گفتم: «لبیک مولای من!»
حضرت گفت: «بنشین! خدا تو را رحمت کند!»
آنگاه امام این آیه را خواند آنان میخواهند نور خدا را با دهانهای خود خاموش کنند اما خداوند هرگز نخواهد گذاشت اگر چه کافران ناخوش داشته باشند.»
برخاستم و نزد مأمون برگشتم صورتش مانند شب تاریک سیاه شده بود. گفت: «ای صبیح، چه کسی آنجاست؟»
پاسخ دادم: «به خدا، خود حضرت ابا الحسن است که در محراب نشسته و عبادت می کند.»
-پس شما دیشب چه غلطی می کردید؟
-نمی دانم به خدا نمی دانم.....
مأمون گفت: یعنی چه؟ برو لباسهایش را کنار بزن ببین آیا اثری از ضربه های شمشیر بر بدن او می بینی؟»
آنچه را که مأمون گفته بود انجام دادم؛ اما هیچ اثری از زخم شمشیر در بدن آن حضرت ندیدم و خدا را شکر کردم که امام ما زنده و سلامت است. صبیح دیلمی، غلام خاص مأمون و کارآگاه مراقب حضرت رضا (ع)
.... من میدانم آنها چه کردند و چه قصدی داشتند. این پیشامد برای آن است که خداوند میخواست قلب آنها را امتحان کند به خدا قسم که مکر و توطئه آنها به من زیانی نخواهد رساند مگر آن که اجل مقدر و حتمى من فرارسیده باشد .
از فرمایشات امام رضا (ع) پس از این سوء قصد ، خطاب به «هرثمه»، وزیر دربار و ملازم مأمون
روایت
روزی به حضرت رضا (ع) عرض کردم ای فرزند رسول خدا! در عالم خواب پیغمبر خدا را دیدم و او به من فرمود زمانی که پاره تن من در سرزمین شما به خاک رود و امانت من به شما سپرده شود و ستاره فروزانم در خاک شما غروب کند حال شما چگونه خواهد بود؟»
آن حضرت فرمود: «ای مرد بدان که پاره تن پیغمبر و امانت او و ستاره فروزان وی منم که در سرزمین شما به خاک خواهم خفت!»
مردی از خراسان