خاطره ۱
.... مأمون مرا به قصد مراقبت از علی بن موسی الرضا گسیل کرده بود. به خدا سوگند که من کسی را پرهیز کارتر از او ندیدم او در هر زمان بیش از همه ذکر خدا می گفت و بیش از همه از خداوند می ترسید....
به هر شهری که وارد می شد مردم از همه سو به سوی او روی می آوردند و مسائل دینی خود را از وی می پرسیدند او پاسخشان را می داد و بسیاری از احادیث پدر و پدرانش را به نقل از علی بن ابی طالب (ع) و رسول خدا (ص) بر ایشان می خواند..... و چون به نزد مأمون بازگشتم از احوال او جویا شد و من آنچه را که شب و روز در سفر و حضر از وی دیده بودم برایش باز گفتم.
مأمون گفت: ای پسر ابی ضحاک این مرد بهترین مردم روی زمین و داناترین و عابدترین آنهاست...»
رجاء بن ابی ضحاک
خاطره ۲
آن شب در خواب شنیدم کسی به من گفت: رسول خدا به بصره آمده است.»
من پرسیدم: «در کجا فرود آمده اند؟»
آن شخص پاسخ داد: در حیاط فلانی!»
به آنجا رفتم و دیدم رسول اکرم (ص) نشسته و در مقابلش سبدهایی پر از خرمای تازه است. حضرت با دست مبارک ،خود مشتی خرما برداشت و به
من داد چون شمردم هجده دانه بود در این وقت از خواب بیدار شدم.
چندی گذشت و من از خوابم با کسی سخن نگفته بودم. روزی شنیدم مردم میگویند علی بن موسی الرضا به بصره وارد شده است. پرسیدم: در کجا
فرود آمده اند؟»
پاسخ شنیدم در حیاط فلانی!»
به آنجا رفتم و حضرت را دیدم که درست در همان جایی که رسول خدا را به خواب دیده بودم نشسته است و سبدهایی پر از خرمای تازه پیش روی
اوست.
حضرت رضا با دیدن من دست پیش برد و مشتی خرما از درون سبدی برداشت و به من داد بی اختیار شروع به شمردن کردم؛ درست هجده دانه بود! گفتم: ای پسر رسول خدا کمی بیشتر مرحمت کنید!»
حضرت تبسمی کرد و فرمود: اگر جدم زیادتر از این داده بود، من هم می دادم!»
ابن علوان
روایت
از عمویم شنیدم که میگفت: در اهواز خدمت حضرت رضا (ع) بودم. نظر ایشان را درباره کشتن رجاء بن ابی ضحاک پرسیدم؛ همان مردی که مأمور
انتقال حضرت به مرو بود.
در پاسخم فرمود شایسته نیست تو مرد مؤمنی را به عوض کافری بکشی داستان او شبیه داستان منزل هانی بن عروه» و «مسلم بن عقیل» است.»
آنگاه فرمود: «قدری نیشکر برای من بیاورید!»
مردم اهواز گفتند این مرد عرب است و از فصل نیشکر اطلاع ندارد که در تابستان یافت نمی شود!
حضرت چون این را شنید فرمود: «جستجو کنید، حتماً نیشکر یافت می شود!»
در این حال اسحاق بن محمد گفت: «سوگند به خدا که مولای من طلب نمی کند چیزی را که موجود نباشد بروید بپرسید بدون شک پیدا می کنید.»
در این وقت گروهی از راه رسیدند و رو به آن حضرت گفتند: «ما مقداری نیشکر داریم که برای بذر ذخیره کرده ایم هم اینک می آوریم و تقدیم میکنیم!»
ابوالحسن صائغ
خاطره
.... من از غلامان حضرت امام موسی کاظم (ع) بودم که در سفر حضرت رضا (ع) به خراسان افتخار همراهی داشتم.
در سفر خراسان و در میان راه به صحرایی رسیدیم که آب در آن پیدا نمی شد نزدیک بود ما و مرکب هایمان از تشنگی هلاک شویم. مطلب را به عرض ایشان رساندیم فرمود بروید به مکانی در این نزدیکی و با این صفات .... در آنجا آبی خواهید دید بنوشید و مرکبهاتان را سیراب کنید.
من با چند نفر دیگر به سمتی که حضرت نشان داده بود، رفتیم. همان طور که فرموده بود چشمه آبی گوارا پدیدار شد که از آن نوشیدیم و حیوانات خود را سیراب کردیم. تمام اهل قافله از آن آب نوشیدند و سیراب شدند. ولی در سفرهای بعدی چند بار به همان نقطه برگشتیم؛ اما هر چه بیشتر سراغ آب را گرفتیم کمتر یافتیم. هیچ اثری از آب نبود!
یک غلام