کسانی که با امام بیعت نکردند
گروهی از مردم از بیعت کردن با امام خودداری نمودند زیرا نسبت به او کینه و نفرت داشتند و از مأمون نیز به دلیل بیعت ولیعهدی با امام رنجیده خاطر بودند و آنها عیسی جلودی، علی بن عمران و ابویونس بودند.(۲. عيون اخبار الرضا.) مأمون دستور داد آنها را در زندان بازداشت کنند.
اجرای حکم اعدام درباره آنها
مأمون دستور داد آن سه نفر را از زندان خارج کردند و آنها که از بیعت کردن خودداری ورزیده بودند چون دیدند امام در کنار مأمون نشسته است. آن قدر خشمگین شدند که علی بن عمران به مأمون گفت: ای امیرالمؤمنین من تو را به خدا قسم میدهم که مانع شوی این امری که خدا برای تو مقرر داشته و تو را به آن اختصاص داده است از دستت خارج شود و به دستت دشمنانت بیفتد کسانی که پدران تو آنها را میکشتند و در مملکت بی خانمانشان می کردند.
پس مأمون بر او بانگ زد: ای پسر زن زنا کار چرا تو بر آن اصرار داری؟
آنگاه دستور داد گردن او را بزنند. پس او را اعدام کردند. و ابویونس را وارد کردند چون دید امام در کنار مأمون نشسته است و از عظمت و شکوه برخوردار است سخت ناراحت شد و خطاب به مأمون گفت: ای امیرالمؤمنین این شخصی که در کنار تو نشسته است بتی است که جدای از خدا پرستیده می شود.
مأمون دستور اعدام او را داد پس او را کشتند و جلودی را وارد کردند. و او از دشمن ترین مردم نسبت به اهل بیت علیهم السلام و کسی بود که هارون الرشید او را برای غارت دختران رسول الله (ص) و مصادره لباسهای آنها از زیورآلات به یثرب فرستاده بود پس به خانه امام رضا علیه السلام وارد شد و قصد هجوم به خانه امام را داشت و اینکه لباس از تن زنان برباید. پس امام مانع شد اما جلودی توجهی نکرد پس امام به او التماس کرد و به او قول داد که خود داخل میشود و آنچه را که او می خواهد برایش می آورد جلودی قول امام را قبول کرد و امام داخل خانه شد و تمام لباسها و زیور آلات زنان را جمع آوری کرد و آنها را برای جلودی آورد و جلودی آنها را گرفت.
امام از مأمون درخواست کرد که او را ببخشد مأمون گفت: ای آقای من این همان کسی است که با دختران پیامبر (ص) چنین کرد.
جلودی به امام نگاه کرد که با مأمون صحبت می کرد و متوسل به عفو او شده بود اما آن احمق گمان کرد که امام درخواست انتقام از او دارد برای کارهایی که کرده است پس به مأمون گفت: ای امیرالمؤمنین، از تو درخواست میکنم به خدا و به آن خدمتی که من به رشید کردم که گفته او را قبول نکنی درباره من.
پس مأمون به سوی امام رضا علیه السلام متوجه شد و به او گفت: ای ابو الحسن او از من خواست که عذرش را بپذیرم و من به قسم او رفتار می کنم.
آنگاه رو به جلودی کرد و گفت نه به خدا حرف او را درباره تو نمی پذیرم.
سپس رو به سوی جلاد کرد و گفت او را به رفیقش ملحق کنید.
پس او را آوردند و گردن زدند.(۱. عیون اخبار الرضا، ج ۲، صص ۱۶۱ - ۱۶۲)