زندگانی امام هشتم علی ابن موسی الرضا علیه السلام-بانضمام کرامات و معجزات و فضائل و فاجعه ی عاشورای رضوی  ( 144-149 و 319- 343 ) شماره‌ی 6898

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام) > در زمان حيات حضرت

خلاصه

مأمون از کرده خود پشیمان شد و آنچه در دل داشت ظاهر ساخت حرفهای آن پلیدان و دشمنان امام را تصدیق کرده گفت: معلوم است این مرد در پنهان مردم را به امامت خود میخواند ما خواستیم با دادن ولیعهدی مردم را به خلافت ما دعوت کند و مردمی که فریفته او شده اند دریابند که او هیچکاره است امر سلطنت مربوط به ما است و او حقی نداشته است می ترسیدیم اگر او را به حال خود باز گذاریم کم کم در امور ما رخنه ای ایجاد کند که نتوانیم جلوگیری کنیم اکنون به اشتباه خود پی بردیم، نتیجه معکوس است نباید او را ولیعهد میکردیم گرفتار نابودی شدیم باید چاره جوئی کنیم در بیچاره کردن او بکوشیم آرام آرام به مردم ثابت کنیم او لیاقت ولایت عهدی ما را ندارد بالاخره فکر و شور کنیم به چه وسیله می شود بلایش را از سرمان بر طرف نمائیم، دستش را کوتاه گردانیم.

متن

امام جواد، محمد بن على بن موسى الرضا فرمود : خداوند متعال عظیم گردانید برکتش را در شهرها به سبب دعای حضرت رضا علیه السلام اما بعد از این ماجرا کینه توزی دشمنان شدت یافت چه اینکه افرادی انتظار داشتند آنها ولیعهد مأمون گردند و یا حسودانی که در اطراف مأمون بودند روزی نزد مأمون آمده گفتند پناه میدهیم تو را به خدا تاریخ خلفاء را دگرگون ساختی این شرافت عمومی و فخر بسیار بزرگ را از خاندان عباس به خاندان على منتقل ساختی در حقیقت به زبان خود و خاندانت اقدام نمودی و این مرد جادوگر و ساحر را که پدرش هم چنین بود مشهور کردی بعد از آنکه کسی او را نمی شناخت ناچیز بود بلندش کردی فراموش شده بود آوازه اش را بلند کردی کسی به او اعتناء نمیکرد او را بالا بردی و بالاخره دعایش درباره نزول باران تمام دنیا را پر کرد همه به او متوجه شدند، می ترسیم از اینکه این مرد خلافت را برای همیشه از خاندان عباس بسوی فرزندان علی خارج نماید بلکه از آن ترسناک تر این است که خلافت و نعمت را به سبب سحرش از خودت بستاند جنایت است آیا کسی اینگونه بر ضرر خودش و بر باد رفتن ملک و هستیش اقدام کرده است؟

مأمون از کرده خود پشیمان شد و آنچه در دل داشت ظاهر ساخت حرفهای آن پلیدان و دشمنان امام را تصدیق کرده گفت: معلوم است این مرد در پنهان مردم را به امامت خود میخواند ما خواستیم با دادن ولیعهدی مردم را به خلافت ما دعوت کند و مردمی که فریفته او شده اند دریابند که او هیچکاره است امر سلطنت مربوط به ما است و او حقی نداشته است می ترسیدیم اگر او را به حال خود باز گذاریم کم کم در امور ما رخنه ای ایجاد کند که نتوانیم جلوگیری کنیم اکنون به اشتباه خود پی بردیم، نتیجه معکوس است نباید او را ولیعهد میکردیم گرفتار نابودی شدیم باید چاره جوئی کنیم در بیچاره کردن او بکوشیم آرام آرام به مردم ثابت کنیم او لیاقت ولایت عهدی ما را ندارد بالاخره فکر و شور کنیم به چه وسیله می شود بلایش را از سرمان بر طرف نمائیم، دستش را کوتاه گردانیم.

یک نفر از آن اشخاص به نام حمید بن مهران اظهار داشت: اگر امیر المؤمنین مرا در مجادله با علی بن موسیٰ اختیار دهد او و هواخواهانش را مجاب و قدر و منزلت وی را نزد مردم پست خواهم کرد، اگر هیبت شما در دلم نبود او را به جای خویش قرار میدادم و برای مردم آشکار می ساختم کوتاهی او را از آنچه به او میبندند. مأمون مسرور شده گفت: هیچ چیز نزد من بهتر از این نیست.

حمید گفت : پس سران مردم و بزرگان مملکت از لشگری و کشوری و قضات و فقهاء را در مجلسی فراهم آور تا من نقص او را به همه بفهمانم و ولیعهدی را از او بازستانی در حالی که همه مردم این کار تو را صواب و حق بدانند، بنا به درخواست آن شخص مجلسی ترتیب داده شد که در آن عده زیادی از وجوه طبقات مختلف دعوت شده بودند در این مجلس دو مسند یکی جهت حضرت رضا علیه السلام و دیگری برای مأمون پهلوی هم ترتیب داده بودند. چون روز موعود فرا رسید مدعوین همه در مجلس مزبور حاضر شدند حضرت رضا علیه السلام نیز تشریف فرما شدند.

همه در جای خود آرام و ساکت بودند حمید بن مهران از جای برخاست و روی به حضرت رضا علیه السلام نموده با بی حیائی و بی شرمی گفت: مردم حکایاتی از شما نقل میکنند مردم در وصف و تعریف شما زیاده روی میکنند، به طوری که اگر به سخنان مردم اطلاع یابی، بیزاری خود را اعلام میداری از آن جمله میگویند دعا کردی و باران به دعایت فرود آمد با اینکه باران امری است طبیعی این امر را برایت معجزه قرار داده. به همین سبب میگویند نظیر و مانند تو در دنیا پیدا نمی شود، با اینکه امیر المؤمنين (مأمون) خداوند ملکش را پایدار و عمرش را دراز گرداند زنده و کسی هموزن و هم پایۀ او نیست و بزرگی که تو داری به سبب او است و از او است، لذا حق این نیست که دروغ پردازان را تصدیق کنی و ساکت بنشینی مطالبی را بر له تو و علیه امیرالمؤمنین جعل کنند.

امام علیه السلام فرمود من مردم را نمیتوانم باز دارم از نعمتهای بی شماری که خداوند به من ارزانی فرموده سخن نگویند و به یقین من در اظهار نعمتهای خدادادی نظر و غرض ندارم و ریا نمی کنم و اما اینکه گفتی رفیقت (مأمون) مرا به منزلتی و درجه ای رسانده باید بگویم منزلتی که او به من داده مانند موقعیتی است که یوسف صدیق از طرف ملک و عزیز مصر داشت و سرانجام کار هر دو پیدا است.

حمید غضبناک شده گفت: ای پسر موسی از حد و منزلت خود تجاوز کردی، خداوند باران مقدری را در وقت معینی به نظم طبیعی فرستاده این را معجزه خود گرفته و به خود میبالی و فکر میکنی این برای تو شکوه و جلالی است مثل اینکه معجزه حضرت ابراهیم خلیل را آورده ای که سر پرندگانی را از بدن جدا ساخت و گوشت و استخوان ها را در هم کوبید، بر قله کوهها نهاد و خواند آنها را اجزاء متفرقه جمع شده و به اذن خداوند زنده شدند و به سوی ابراهیم پرواز کردند اگر راست میگوئی در آنچه تو هم کرده ای زنده کن این دو شیر را که در پرده اند و آن دو را مسلط بر من ساز این معجزه است اما بارانی که طبق قانون طبیعت و نظام باریده است، حق نداری به خود نسبت بدهی و بگوئی به دعای من آمده است.

حمید اشاره کرد به عکس دو شیری که در تکیه گاه برابر مأمون قرار داشت و گفت : این دو شیر را زنده کن ناگاه امام علی الرّضا عليه السلام خشمناک شده، اشاره به دو نقش شیر که در پارچه نقش بود نموده و فرمودند بگیرید این مرد فاجر را و او را پاره پاره کنید به طوری که اثری از او در روی زمین باقی نماند.

به فرمان امام علیه السلام دو شیر غضبناک از نقش پرده وسط مجلس دویدند و گریبان حمید را گرفتند بیچاره روح در بدن نداشت، همان طوری که امام دستور داده بود در برابر چشم مردم و مأمون او را دریدند و تمام جسد او را خوردند حتی استخوانها و خون او را از میان برداشتند.

حضار مجلس از دیدن چنین منظره هولناک سخت هراسان شدند و عده ای به کلی بیهوش شدند و دشمنان نزدیک بود غالب تهی کنند، دو شیر مقابل امام علیه السلام پس از انجام مأموریتشان ایستادند، هر دو به سخن درآمده گفتند: «یا ولی الله في أرضه، ماذا تأمرنا نفعل بهذا اشاره به سوی مأمون کرده، آیا این شخص را به آن پلید ملحق سازیم؟ همینکه مأمون این سخنان شنید بی هوش بر روی زمین افتاد.

امام علیه السلام به آن دو شیر فرمان داد بجای خود بایستند و دستور داد قدری گلاب به صورت مأمون بپاشند تا به هوش آید، دستور امام (ع) انجام شد، مأمون به هوش آمد دو مرتبه شیر به سخن درآمده آیا اجازه می دهید او را به رفیقش که فانی شد ملحق کنیم؟!!

امام علیه السلام فرمودند نه این اجازه را نمی دهم چه اینکه خدای متعال پیش آمدی را به دست او امضاء فرموده که باید انجام گیرد اشاره به شهادت خود نمود امام (ع) در این جمله باز دو شیر عرض کردند: پس چه فرمان میدهید؟ امام علیه السلام فرمود : بجای خود و صورت اول برگردید دو شیر سوی پرده و مسند برگشتند همانند ابتدا جز نقشی از آنها چیزی بر جای نماند.

مأمون برای رفع شبهه از خود و اظهار ذلت و زبونیش نزد امام، گفت: حمد خدای را که مرا از شر حمید بن مهران نجات داد باری این امر خلافت

اولاً برای جد شما رسول خدا بود و بعد از او مربوط به شما است و اگر بخواهی من خلافت را به تو واگذار کنم، اکنون حاضرم .

امام علیه السلام فرمود: اگر من میخواستم احتیاج به سئوال از تو و درخواست و مناظره با تو نبود چه اینکه خدای - عز وجل - چنانکه دیدی تمام موجودات را به اطاعتم قرار داده همه مانند این دو صورت که دیدی مطیع من هستند مگر یک عده از نادانان فرزند آدم که به وظیفه خود آشنا نیستند چون اگرچه سودی نمیبرند و زیانکارند ولی خدای - عز وجل - اموری را به سبب آنها تدبیر مینماید من دستور دارم که با تو مدارا کنم و اعتراض بر تو نکنم و خویش را موظف به انجام کارهای تو نمایم، بالاخره زیر دست تو قرار گیرم چنانکه به یوسف پیغمبر دستور داده شد در زیر دست فرعون مصر اطاعت از او بکند مأمون دیگر همیشه ذلیل و خوار بود و خویش را در برابر امام علیه السلام سخت ناچیز و حقیر می یافت تا زمانی که حضرت رضا (ع) دار فانی را وداع گفت. ( بحارالانوارج ۴۹وعیون ج ٢.)

بعضی نقل کرده اند مأمون در همان مجلس یا بعدها درخواست نمود که حضرت دوباره حمید بن مهران را به صورت خود بازگرداند و شاید منظور مأمون این بوده است که بعد از آن به مردم چنین وانمود کند که عمل حضرتش شبیه به یک نوع سحر و چشم بندی بوده است، اما حضرت رضا علیه السلام در جواب این تقاضا به مأمون فرمود:

اگر عصای حضرت موسی که به صورت اژدها در آمده و اثر سحر و سحره را از میان برداشت آنها را پس داده بود این دو نقش شیر هم حمید بن مهران را بر می گرداند مأمون پس از این واقعه چنانکه ذکر شد خود را ذلیل دید و کینه امام علیه السلام را در دل گرفت.

روزی از حضرت رضا علیه السلام پرسید اجداد شما درباره جد ما عباس چه عقیده داشته اند؟ امام علیه السلام که میدید مأمون از داستان حاجب خاص خود حمید بن مهران فوق العاده ناراحت و خشمناک است، در پاسخ این سئوال فرمود چه میتوان گفت درباره شخصی که خداوند فرمانبرداری پیغمبر خود را بر تمام مردم واجب دانسته و همان پیغمبر خلق را بر اطاعت عم خود وادار فرموده است. مأمون از جواب امام علیه السلام خوشنود شده، همان ساعت دستور داد هزار هزار یک میلیون دینار به حضرت تقدیم دارند.

معجزه اول

حسن بن علی و شاء گفت :

من واقفی مذهب بودم. شبی از خراسان با مقداری پارچه و اشیاء تجاری به مرو رفتم غلام سیاهی را دیدم آمده ، گفت :

مولایم گفته است آن برد را که نزد تو است بده تا غلامم را که از دنیا رفته است ، کفن کنم .

پرسیدم آقایت کیست ؟ گفت : على بن موسى الرضا (ع)

گفتم : پارچه ها و بردهای یمنی ام را در راه فروخته ام .

غلام رفت و دیگر بار باز آمد و گفت: چرا ، بردی نزد تو هست . گفتم خبر ندارم . غلام رفت و برای سومین بار بازگشت و گفت :

داخل فلان جوال . در عرض آن، بردی هست با خود گفتم : اگر این سخن راست باشد دلیلی برای امامت آن حضرت خواهد بود .

با غلامم گفتم برو و آن جوال را بیاور غلام رفت آن را آورد جوال را باز کردم ، دیدم آن برد در ردیف دیگر لباسها هست آن را برداشته ، بدو دادم و گفتم که عوض آن پولی نخواهم گرفت . غلام رفت و بازگشت و گفت: چیزی که مال خودت نیست می بخشی ؟

دخترت فلانی ، این را به تو داده و از تو خواسته است که برایش بفروشی و از پول آن فیروزه و نگینی سیاه برای او بخری حال با این پول آنچه از تو خواسته است برایش خریده و برایش ببر .

از این جریان تعجب کردم و با خود گفتم مسائلی که دارم از او خواهم پرسید ؛ آن مسائل را نوشتم و در آستین خود نهادم و عازم خانه آن حضرت شدم ؛ اتفاقاً یکی از دوستانم که با من هم عقیده نبود ، به همراهم بود .

ولی از جریان خبر نداشت ؛ بمحض اینکه به در خانه رسیدم ، دیدم ، بعضی از عربها و افسران و سربازان به خدمت ایشان می رسند ؛ من نیز رفتم و در گوشه خانه نشستم تا زمانی گذشت؛ خواستم بازگردم.

در این هنگام غلامی آمد و به صورت اشخاص ، بدقت نگریست و پرسید پسر دختر الیاس کیست ؟ گفتم منم .

فوراً پاکتی که در آستین خود داشت بیرون آورد ، گفت : جواب سؤالات و تفسیر آن مسائلی که طرح کرده بودی داخل این پاکت است. آن پاکت را گرفته باز کردم؛ دیدم جواب تمام سؤالاتم با شرح و تفسیر ، در آن کاغذ نوشته است .

گفتم : خدا و پیامبرش را گواه میگیرم که تو حجت خدایی .

و استغفار و توبه مینمایم ؛ فوراً از جای حرکت کردم ؛ رفیقم پرسید کجا میروی؟ گفتم : حاجتم بر آورده شد .

برای ملاقات آن جناب ، بعداً مراجعه خواهم کرد . (ج ۴۹، بحار . ص ۷۰ درص ۶۴۴ - ۶۴۵ در حديقه الشيعه هم روایتی شبیه این از علی بن احمد کوفی نقل شده است .)

معجزه دوم

ابراهیم بن شبرمه گفت :

روزی حضرت رضا (ع) در محلی که بودیم وارد شدند و درباره امامت ایشان بحث کردیم وقتی خارج شدند ، من و رفیقم - که پسر یعقوب سراج بود - در پی آن جناب رفتیم؛ هنگامی که وارد بیابان شدیم ، ناگهان به آهوانی برخوردیم. آن حضرت به یکی از آنها اشاره کرد ، آهو فوراً پیش آمد و در مقابل آن حضرت ایستاد . امام (ع) دستی بر سر آهو کشید و آن را به غلامش داد .

آهو به اضطراب افتاد که به چراگاه بازگردد، آن حضرت سخنی گفت که ما نفهمیدیم . آهو آرام گرفت .

سپس رو به من کرده فرمود باز ایمان نمی آوری ؟ کردم: چرا آقای من ! تو حجت خدایی بر مردم .

من از آنچه قبلاً گفته بودم توبه کردم؛ آن گاه رو به آهو کرده فرمود: برو! آهو اشک ریزان خود را به آن حضرت مالید و به چرا رفت .

بعداً رو به من کرده ، فرمود: می دانی ، چه گفت ؟!

گفتم خدا و پیامبرش بهتر می دانند فرمود : آهو گفت وقتی مرا نزد خود خواندی ، به خدمت رسیدم و امیدوار شدم که از گوشتم خواهی خورد؛ اما حال که دستور رفتن مرا دادی ، افسرده شدم. (ج ۴۹ بحار . ص ۵۳ )

امام (ع) کسانی را که از راه راست به بیراهه رفته اند ، هدایت می کند تا به اشتباه خود پی برده ، به راه راست برگردند. اما منحرفین لجوج در گمراهی خود باقی می مانند .

حسن بن علی و شاء گفت :

حضرت رضا (ع) مرا در مرو خواست و فرمود:

حسن ! علی بن حمزه بطائنی امروز از دنیا رفت و او را داخل قبر کردند. هم اکنون دو ملک داخل قبر او شدند. بدو گفتند. پروردگارت کیست ؟ گفت : خدا

پیامبرت کیست ؟ محمد بن عبدالله (ص) امام اولت کیست ؟ علی بن ابیطالب (ع) امام دومت کیست ؟ امام حسن مجتبی (ع) امام سومت کیست ؟ حسین بن علی (ع) امام چهارمت کیست ؟ امام زین العابدین على بن الحسین (ع) امام پنجمت کیست ؟ امام محمد باقر (ع) امام ششمت کیست؟ امام جعفر صادق (ع) امام هفتمت کیست ؟ موسی بن جعفر (ع) امام بعد از او کیست ؟ در اینجا زبانش لکنت گرفت و گیر کرد. او را شکنجه کردند .

باز سؤال کردند امام بعد از امام هفتم کیست ؟

ساکت ماند آن گاه حربه ای آتشین بر پیکرش زدند که تا قیامت قبرش می سوزد .

حسن بن علی و شاء گفت :

از حضرت رضا (ع) جدا شدم و این تاریخ را یادداشت کردم پس از مدتی از کوفه خبر رسید که در همان روز بطائنی از دنیا رفته بود و همان ساعت او را دفن کرده بودند ( ج ۴۹ بحار . ص ۵۸ .)

معجزه سوم

عبدالرحمن صفوانی گفت : با کاروانی از خراسان به کرمان می رفتیم . راهزنان سر راه بر ما گرفتند و مردی از کاروان را - که مالدار و ثروتمند می دانستند - بردند و دیر زمانی در سرما و یخبندان نگه داشتند و با پر کردن دهانش از یخ، او را شکنجه کردند و از او خواستند تا خونبهای خود را بدهد .

زنی در میان آن قبیله بر او ترحم کرد و کیسه پولش را گشود و آزادش کرد ؛ وی پس از رهایی به خراسان بازگشت؛ در خراسان شنید که حضرت رضا (ع) به نیشابور آمده است .

در خواب دید که یکی به او گفت : فرزند پیامبر اکرم (ص) وارد خراسان شده ، نزد او برو و دردت را با او در میان گذار تا درمانت کند. می گوید در همان خواب خدمت آن حضرت شرفیاب شدم و دردم را به او گفتم . فرمود :

فلان گیاه و دانه کمون و سعتر ) (كمون : زیره وسعتر پودینه کوهی (کاکاتو)) را با نمک بکوب دو یا سه مرتبه در دهان بگیر تا بهبود یابی .

وقتی بیدار شدم نه فکر آن دارو افتادم و نه بدان توجه کردم تا وارد نیشابور شدم .

از ورود آن حضرت سؤال کردم گفتند: او از نیشابور خارج شده و اکنون در رباط سعد است .

بدانجا رفتم تا داروی نافعی برای درمان دردم از آن حضرت بگیرم.

وقتی به خدمت او شرفیاب شدم ، ما جرا را به او گفتم ؛ و نیز اضافه کردم که فعلاً از لکنت زبان رنج میبرم و از شما می خواهم که دارویی برای علاج آن مرحمت کنید .

فقالَ (ع) أَلَمْ أُعَلِّمُكَ ؟

اذهَبْ فَاسْتَعْمل ما وَ صَفْتُه لَك في منامک . فرمود: مگر به تو یاد ندادم؟ برو و آنچه در خواب برایت گفتم ؛ عمل کن تا خوب شوی .

گفتم : اگر ممکن است یک بار دیگر تکرار بفرمائید .

فرمود : کمون و سعتر را با نمک بکوب سپس دو یا سه بار در دهان بگیر تا خوب شوی .

آن مرد گفت: همین کار را کردم و خوب شدم .

صفوانی می گوید : بعداً او را دیدم و جریان را پرسیدم او هم همین طور برایم نقل کرد. ( عيون اخبار الرضا ، ج ۲، ص ۲۱۱ )

معجزه چهارم

ریان بن صلت گفت : وقتی خواستم به عراق بروم ، تصمیم گرفتم به خدمت حضرت رضا (ع) رقته ، با او وداع کنم و پیراهنی هم از او بگیرم تا داخل کفنم به گذارم و در همی چند هم برای خرید انگشتری از برای دخترانم از او بخواهم .

وقتی خدمت آن حضرت رسیدم، در هنگام وداع چنان اشکم جاری افسرده خاطر شدم که تقاضای خود را از یاد بردم.

زمان خارج شدن ، امام (ع) مرا نزد خود خواند. فرمود: ریان! می خواهی پیراهنم را به تو دهم تا هر زمان که از دنیا رفتی ، آن را در کفنت گذارند ؟

می خواهی در همی چند از من بگیری تا از برای دخترانت انگشتر بخری؟

عرض کردم: آقای من ! قبل از شرفیابی ، چنین تصمیمی داشتم که اینها را از شما درخواست کنم؛ ولی فکر فراق و دوری از شما چنان مرا تحت تأثیرم قرار داد که اینها را از یاد بردم .

یک طرف پشتی را - که بر آن تکیه کرده بودند - کنار زد و پیراهنی برگرفت و به من داد .

و فرش نماز را هم بلند کرده، مقدازی در هم برداشته در اختیارم گذاشت ؛ وقتی در همها را شمردم سی در هم بود. (بحار ج ۴۹ ، ص ۳۵ )

معجزه پنجم

عبدالله محمد هاشمی گفت: روزی نزد مأمون رفتم ، او مرا پهلوی خود نشانید ، دستور داد همه خارج شدند؛ سپس غذا آوردند و پرده آویختند ؛ خدمتکاری را - که در پس پرده بود - گفت : درباره حضرت رضا (ع) مرثیه ای بخوان او این ابیات را خواند.

سقياً بطوس من اضحى بها قطعاً                                                          من عتره المصطفى القى لنا حزناً

اعنى ابا الحسن المأمول ان له                                                             حقاً على كل من اضحى بها شحنا

مأمون گریست ، سپس گفت : عبدالله ! فامیل تو و من ، مرا سرزنش می کردند که چرا علی بن موسی الرضا (ع) را برای ولایتعهدی انتخاب کرده ام؟ اینک جریانی برایت نقل کنم که تعجب کنی .

روزی به خدمت حضرت رضا (ع) رسیدم و عرض کردم که زاهریه کنیزکی است که من او را بسیار دوست میدارم و هیچ یک از کنیزان را برا و برتری نمی دهم؛ چندین بار وضع حملش فرارسیده و بچه اش را سقط کرده است؛ آیا چاره ای در نظر دارید که این بار بچه اش را سقط نکند ؟ فرمود : این بار از سقط فرزندت بیمناک مباش . زیرا بزودی فرزند پسری سالم و نمکین - که از همه به مادرش شبیه تر است - می زاید و از نشانه های ظاهری او انگشت زیادی کوچکی است که بر دست راست و پای چپ او آفریده شده است . خدای بر همه چیز تواناست .

چون زمان وضع حملش فرارسید به قابله گفتم : بمحض اینکه بچه پسر یا دختر، متولد شد او را نزد من بیاور .

چون بچه به دنیا آمد قابله پسری را - که مانند ستاره درخشانی بود و انگشتی اضافی بر پای چپ و دست راست داشت - نزد من آورد . مأمون گفت :

حال ، خودتان داوری کنید ، امامی بدین قدر و منزلت را که به ولایتعهدی برگزیدم؛ آنان چرا باید ملامتم کنند؟(به نقل از منتهى الامال ، ص ۸۷۹)

و نیز باید ما توجه کنیم امامی که وقتی قاتلش دست نیاز به سویش دراز کند ، حاجتش را بر می آورد؛ چگونه دوستان و زائرانش را که دست نیاز به سویش دراز میکنند، پیش خدای تعالی از آنان شفاعت نکند و نیازشان را بر نیاورد؟

تو که با دشمنان نظر داری.

مجزه ششم

ابو محمد غفاری گفت: مبلغ زیادی از کسی قرض گرفته بودم و توان ادای آن را نداشتم .

روزی با خود گفتم چاره ای جز این نمی دانم که به امام علی بن موسی الرضا (ع) پناه برم و از او کمک بخواهم .

بامدادان عازم خانه حضرت شدم . وقتی به در خانه رسیدم ، اجازه شرفیابی گرفته ، وارد شدم .

قبل از اینکه سخنی بگویم ، آن حضرت فرمود: می دانم برای چه کاری آمده ای و حاجتت چیست .

پرداخت قرضت به عهده من است .

موقع افطار فرا رسید؛ غذا آوردند و افطار کردیم. فرمود : امشب در اینجا می مانی یا می روی؟

گفتم : اگر حاجتم را روا کنی ، میروم .

در حال از زیر فرش ، مشتی پول برداشت و به من داد. نزدیک چراغ رفته دیدم؛ آنها از دینارهای سرخ و زرد است.

اول دیناری که برداشتم ، دیدم؛ روی آن نوشته شده بود پنجاه دینار در اختیار توست: بیست و شش دینار برای ادای قرضت و بیست و چهار دینار برای مخارج خانواده ات ( صبح روز بعد ، دینارها را شمرده دیدم ، پنجاه دینار است؛ اما دیناری که رویش نوشته شده بود، در میان آنها نیست. (عيون اخبار الرضا ، ج ۲، ص ۲۱۸)

معجزه هفتم

عبدالله بن حارثه گفت: همسرم بیش از ده فرزند به دنیا آورد ؛ اما همه مردند سالی پس از انجام حج به خدمت حضرت رضا (ع) رسیدم ، دیدم؛ لباسی قرمز پوشیده بود.

سلام کردم و دست مبارکش را بوسیدم و مسائلی را هم که جوابش را نمی دانستم پرسیدم بعد از باقی نماندن فرزندانم شکایت کردم .

امام (ع) سر به زیر انداخت و قدری مناجات نمود . سپس فرمود: امیدوارم ؛ پس از مراجعت از این سفر ، فرزندی که هم اکنون مادرش بدان حامله است و فرزند پس از آن زنده بماند و تو در مدت زندگی از وجودشان بهرمند شوی ؛

خدای تعالی هرگاه بخواهد دعایی را مستجاب کند ، اجابت خواهد کرد؛ او بر هر کاری تواناست.

وقتی از سفر حج برگشتم - همسرم که دختر دائی من هم بود - پسری به دنیا آورد که او را ابراهیم و فرزند بعدی را هم محمد نامیدم و کنیه ابو الحسن به او دادم .

ابراهیم سی و چند سال و محمد بیست و چهار سال زندگی کردند و پس از آن مریض شدند؛ باز به سفر حج رفتم و بازگشتم دیدم، هنوز مریض بودند.

بالاخره از مراجعت، دو ماه گذشت که ابراهیم در اول ماه و محمد در آخر ماه از دنیا رفت .

در حالی که قبلاً بیش از ده فرزندی که همسرش به دنیا آورده بود ، هر کدام بیش از یک ماه زنده نمانده بودند و پدر نیز پس از یک سال و نیم بعد ، از درگذشت آنان از دنیا رفت. (ج ۴۹ بحار ، ص ۴۳ .)

معجزه هشتم

ابو اسماعیل هندی گفت: در هند شنیدم که خدای را در زمین حجت و امامی است .

در طلب آن از خانه خارج شدم بالاخره مرا به سوی امام علی بن موسی الرضا (ع) راهنمایی کردند وقتی به خدمت ایشان رسیدم ، زبان عربی نمی دانستم به زبان هندی سلام کردم؛ آن حضرت به زبان هندی به سلامم جواب داد .

عرض کردم در هند شنیدم که حجت خدا از مردم عربستان است لذا مرا به سوی شما راهنمایی کردند؛ به زبان هندی فرمود : من همانم که تو در طلب آنی؛ هر سؤالی که داری از من بپرس .

سؤال کردم ؛ به سؤالم جواب دادند .

هنگام حرکت عرض کردم من لغت عرب نمی دانم؛ از خدا بخواه تا این زبان را به من الهام نماید تا بتوانم ، به لغت عرب با مردم صحبت کنم . دست مبارکش را بر روی لبهایم مالید؛ آن گاه توانستم ، با لغت عرب با مردم صحبت کنم. (ج ۴۹ بحار ، ص ۵۰ .)

معجزه نهم

احمد بن عمرو گفت: به خدمت حضرت رضا (ع) رسیدم و گفتم : همسرم باردار است از خدای تعالی بخواه تا پسری به من عنایت فرماید. فرمود: فرزندت پسر است؛ نامش را عمر بگذار .

عرض کردم من در نظر داشتم نامش را علی بگذارم و به خانواده ام هم گفته ام که اگر فرزندم پسر بود نامش را علی بگذارند .

فرمود : همان طور که گفتم ، نامش را عمر بگذار.

همین که وارد کوفه شدم، خدای تعالی پسری به من عنایت فرموده بود ، نامش را علی گذارده بودند من آن را عوض کرده ، عمر گذاردم .

همسایگان گفتند: از این به بعد هر چه درباره تو بگویند باور نخواهیم کرد .

پس از آن متوجه شدم که آن حضرت به من از خودم هم دلسوز تر بوده و از نظر تقیه، این نام را برای فرزندم برگزیده است .

معجزه دهم

امام محمد تقی (ع) فرمود :

یکی از اصحاب حضرت امام رضا (ع) مریض شد ؛ آن جناب ، به عیادتش رفت و پرسید ؛ حالت چطور است ؟

گفت : مرگ را در برابر چشمانم مجسم می بینم .

فرمود: مرگ را چگونه میبینی؟ عرض کرد بسی ناگوار و طاقت فرسا آن حضرت فرمود : آنچه تو دیدی نشانه ای از مرگ بوده است تا تو را به آن آشنا سازند .

مردم دو قسمتند ( مستريح و مستراح به )

یکی به بوسیله مرگ از رنج و شکنجه راحت میشود . و دیگری مرگ ، شرش را از سر مردم کم میکند.

اکنون ایمانت را به خدا تجدید و به مقام ولایت هم اعتراف کن ، تا از جمله کسانی شوی که مرگ موجب راحت و آسایش آنان شود .

دستور آن حضرت را اجرا کرد. در این هنگام عرض کرد یابن رسول الله (ع) اکنون ملائکه با سلام و تعظیم به شما تهنیت می گویند و در برابرت ایستاده اند؛ اجازه فرمائید تا بنشینند ! فرمود : ملائکه پروردگارم بنشینید .

سپس فرمود: از آنان بپرس . دستور دارند که ایستاده باشند ؟ عرض کرد سؤال کردم؛ گفتند: اگر تمام فرشتگان هم خدمت شما برسند ، به پاس احترام شما باید بایستند؛ مگر اجازه نشستن بفرمائید .

خدای تعالی به آنان چنین دستوری داده است؛ در این هنگام ، آن مرد چشم بر هم گذاشت و در آخرین لحظات حیات عرض کرد :

السلام علیک ، یا بن رسول الله (ع) ! اینک تمثال شما و رسول اکرم (ص) و ائمه علیهم السلام در برابر چشمم مجسم شده است ؟ این سخن گفت و از دنیا رفت .

معجزه یازدهم

دعبل بن على خزاعی، شاعر مخصوص زمان حضرت رضا (ع) گفت : وقتی قصیده تأئیه ام - که بیت زیر یکی از ابیات آن است - برای حضرت رضا (ع) خواندم :

مدارس آيات خلت من تلاوه                          و منزل وحی مقف ر العرصات

آن خانه ، جایگاه تدریس آیاتی چند بود که اهل بیت رسالت در آنها تفسیر آیات میفرمودند؛ و اکنون به سبب جور مخالفان ، از تلاوت قرآن خالی شده است .

زیرا جای تفسیر آن ، محل نزول وحی الهی بود و اکنون عرصه های آن از عبادت و هدایت خالی و بیابان و ویران شده است .

همینکه به ابیات زیر رسیدم ؛

خروج امام لا محاله واقع                             یقوم علی اسم الله بالبرکات

یمیز فینا کل حق و باطل                             و يَجْزِى عَلَى النَّعْمَاء وَ النَّقمات 

ترجمه : آنچه امید میداری ، ظهور امامی است که البته ظهور خواهد و یا با برکتهای بسیار به امامت قیام خواهد کرد و هر حق و باطلی را تمیز و مردم را به نیک و بد ، پاداش و کیفر خواهد داد .

دعبل گفت : چون این دو بیت را خواندم؛ حضرت رضا (ع) بسیار گریست . بعداً سر بلند کرد ، فرمود :

ای خزاعی ! روح القدس ، این دو بیت را به زبان تو انداخته است ؛ آیا می دانی آن امام کیست؟ گفتم: نه مولای من ! جز اینکه شنیده ام امامی از خاندان شما خروج خواهد کرد و دنیا را از فساد ، پاک و پر از عدل خواهد نمود . فرمود :

الامام بعدی محمد ابنى و بَعد مُحَمَّد ابنهُ عَلَى وَ بَعْدُ عَلَى ابْنَهُ الْحَسَن و بَعْدُ الْحَسَنِ ابْنَهُ الْحَجَهُ القائمُ الْمُنْتَظَرُ فِي غَيْبَته .

بعد از من پسرم، محمد امام است و بعد از او پسرش ، علی و پس از علی پسرش ، امام حسن عسگری (ع) و بعد از او پسرش ، حجت منتظر (ع) که ظهورش حتمی و قطعی است .

گرچه بیش از یک روز از دنیا باقی نمانده باشد؛ خداوند ، همان یک روز را آن قدر ، طولانی خواهد کرد تا آن امام ظهور و دنیا را پر از عدل و داد کند . با اینکه پر از ظلم و جور شده باشد .

و اما متى ؟ ولی چه وقت ظهور خواهد کرد ؟ تعیین وقت آن ، اکنون ممکن نیست .

پدرم از آباء گرامی خود از علی (ع) نقل می کند .

که از رسول اکرم (ص) پرسیدند: چه وقت (قائم) از فرزندان شما . ظهور خواهد کرد؟ فرمود: مثل او مثل روز قیامت است که فقط خدای تعالی وقت آن را می داند ؛ ناگهان ، برای شما آشکار خواهد شد .

بنابر روایتی که در عیون اخبار الرضا (عيون اخبار الرضا ، ج ۲، ص ۶۳۲) نقل میشود . وقتی که دعبل بیت زیر را خواند:

ارَى فَيْتَهُمْ فِي غَيْرِ هِمْ مُتَقَسَّماً                                             و ایدیهم من فیئهم صفرات

می بینم که حقوق ایشان از خمس و غنایم و آنفال (غنايم .) و غیر آن که مال امام و خویشان اوست؛ در میان دیگران قسمت می شود و دستهای ایشان از حق خودشان خالی است. باز آن حضرت گریست ( گریستن آن حضرت، برای گمراهی خلق و تعطیل احکام الهی و پریشانی سادات بود، نه از دنیا ، زیرا که همه دنیا در نزد ایشان ، به قدر پر پشه ای اعتبار نداشت .

احتمالاً این بیت اشاره به عصر روز عاشورا است که اموال اهل بیت رسالت را می دزدیدند و غارت میکردند و دست آنها از باز پس گیری اموال و وسائلشان کوتاه بود .

امام فرمود: ای خزاعی راست گفتی . زمانی که دعبل بیت زیر را خواند :

اذا وتروا امدوا الی واتریهم                                              أكُفَاً عَنِ الأَوْتَارِ مُنْقَبِضات 

زمانی که به خاندان رسول اکرم (ص) ظلم شود یا آنان شهید گردند و یا حقی از آنان بربایند، ایشان دیگر بر گرفتن خونبها و دیه قادر نیستند ؛ بلکه دستهای نحیف و لاغر خود را با ناتوانی به سوی رباینده حق و کشنده خود دراز میکنند و نمی توانند از آنان انتقام بگیرند .

امام (ع) از روی ناراحتی دستهای مبارک خود را گردانید بر هم فشرد و فرمود : بلی . و الله دستهای ما از گرفتن عوض جنایتهایی که بر ما شده و می شود کوتاه است .

زمانی که دعبل به بیت زیر رسید :

 لَقَدْ خِفْتُ فِي الدُّنْيَا وَ أَيَّامِ سَعْيِها                                            و انی لارجوا الامن بعد وفاتی

سوگند میخورم بتحقیق ، در دنیا و روزهای پرتلاش آن ، از دشمنان در هراس بودم، به درستی که امیدوارم ، به برکت شفاعت پیشوایان دین ، از خوف عذاب الهی - بعد از وفات - ایمن باشم .

آن حضرت فرمود : ای دعبل ! خدا تو را در روز قیامت ایمن گرداند !

زمانی که دعبل به بیت زیر زسید :

و قبر ببغداد لنفس زکیه                                                       تَضَمَّنَهَا الرَّحْمنُ فِي الْغُرفات 

در بغداد قبر رادمرد و نفس پاکیزه ای است که خداوند آن را در غرفه های بهشت با رحمت خود جای داده است .

اشاره به قبر موسی بن جعفر (ع) است )

آن حضرت فرمود : ای دعبل ! میخواهی بعد از این بیت ، دو بیت دیگر اضافه کنم تا قصیده ات کامل شود ؟

عرض کرد: بلی ، یابن رسول الله (ع) فرمود :

و قبر بطوس یالها من مصیبه                               الحَتْ عَلَى الأَحْشَاء بالزفرات

 إلى الحشر حَتَّى يبعث الله قائماً                        یفرج عنا الغم والکربات

 و قبری در طوس خواهد بود که چه مصیبتها بر آن وارد می شود . که پیوسته آتش حسرت در درون می افروزد، آتشی که تا روز حشر شعله می کشد تا خداوند روزی ، قائم آل محمد (ص) را برانگیزد که غبار غم و اندوه را از دل دوستدارانش ، بزداید اللهم عجل فَرَجَهُ وسهل مخرجه

دعبل گفت : آقا ! آنجا قبر کیست ؟

قال (ع) : قَبْرِى وَ لا تَنْقَضى الايام والليالي حَتَّى يَصِيرَ طُوسٌ مُخْتَلَفَ شیعتی و زواری الافمن زارني في غربتي بطوس كان معي في درجتي يوم القيامه مَغْفُوراً له ..

فرمود : قبر من است و روزها و شبها به پایان نخواهد آمد؛ مگر آنکه شهر طوس محل رفت و آمد پیروان و زائران من گردد. به درستی که هر که در شهر طوس و غربت من مرا زیارت کند، روز قیامت با من در درجه من باشد و گناهانش آمرزیده شود .

آن گاه علی بن موسی الرضا (ع) از جای خود حرکت کرد و به دعبل فرمود : همینجا باش ! داخل اندرون شد؛ پس از ساعتی ، غلامی صد دینار مسکوک به نام خود حضرت ، برایش آورد و گفت :

آقا می فرمایند: برای مخارجت نگه دار. دعبل گفت که به خدا قسم ! این قصیده را به طمع صله گرفتن نسروده ام؛ کیسه را باز گردانید و در خواست کرد تا در صورت امکان، آن حضرت یکی از جامه های خود را برای تبرک جستن به او مرحمت فرمایند .

امام (ع) - کیسه پول را با یک جبه خز، برای او فرستاد و فرمود : به این پول نیاز خواهی داشت؛ دیگر بر مگردان .

دعبل کیسه و جبه را گرفت و همراه قافله ای از مرو خارج شد همینکه چند منزل راه پیمودند، راهزنان سر راه بر آنان گرفتند و تمام اموال آنها را گرفته و شانه هایشان را هم بستند.

زمانی که اموال را تقسیم میکردند، یکی از راهزنان بیت زیر از قصیده دعبل را به عنوان مثال با خود می خواند .

أرى فينهم في غَيْرِهِمْ مُتَقَسماً                                و ایدیهم من فیئهم صفرات

می بینم حقوق ایشان از خمس و غنایم و غیر آن، که مال امام و خویشان و نزدیکان اوست، در میان غیر ایشان قسمت می شود و دستهای ایشان از حقشان خالی است. دعبل شنید و پرسید ؛ این شعر از کیست ؟

گفتند؛ متعلق به مردی از قبیله خزاعه است که او را دعبل بن علی می نامند .

گفت : دعبل ، سراینده این قصیده ، منم . رئیس دزدان که بالای تل نماز میخواند ؛ از دوستان و محبان اهل بیت پیامبر اکرم (ع) بود .

یکی از راهزنان ، حضور دعبل را در میان کاروانیان، به رئیس خود خبر داد .

رئیس ، خود ، نزد دعبل آمد و گفت : دعبل ، تویی؟ گفت : آری . رئیس گفت : قصیده ات را بخوان .

پس از خواندن آن ، دستور داد ، شانه هایش را باز کردند سپس دستور داد شانه های تمام اهل قافله را بگشایند و هر چند از آنها گرفته بودند به برکت وجود و حضور دعبل به آنان بازگردانند.

دعبل به قم رفت ؛ اهل قم از او خواستند تا قصیده اش را برای آنان بخواند . دعبل گفت: همه در مسجد جامع ، جمع شوید تا برای شما بخوانم .

پس از اجتماع مردم ، قصیده اش را خواند؛ و مردم هدایای بسیاری به او دادند .

ضمناً زمانی که جریان جبه آن حضرت را شنیدند از او در خواست کردند تا آن جبه را به هزار دینار سرخ به آنان بفروشد ، نپذیرفت .

گفتند : مقداری از آن را به هزار دینار بفروش باز قبول نکرد و از قم خارج شد . همینکه از شهر دور شد، چند تن از جوانان عرب سر راه بر او گرفتند و جبه را بزور از دستش بیرون آوردند .

دعبل به قم بازگشت ؛ و درخواست کرد تا آن جبه را به او باز گردانند ؛ گفتند محال است که جبه را باز گردانیم؛ ولی میتوانی هزار دینار از ما بگیری .

دعبل نپذیرفت؛ درخواست کرد؛ مقداری از آن جبه را به او برگردانند آنان پذیرفتند و مقداری از جبه و بقیه پولش را به او دادند .

وقتی دعبل به وطن خود بازگشت دید که دزدان خانه اش را خالی کرده اند ؛ ناچار دینارهای مسکوک به نام حضرت رضا (ع) را به دوستان آن امام به عنوان تبرک فروخت و در مقابل هر دینار ، صد در هم گرفت و دارای ده هزار درهم شد؛ آن گاه سخن امام (ع) به یادش آمد که فرموده بود به این دینارها نیاز خواهی داشت .

دخترش - که خیلی به آن علاقه داشت - به چشم درد عجیبی مبتلا شد او را نزد چند طبیب برد و همه پس از معاینه گفتند : چشم راستش قابل علاج نیست و از بینایی افتاده ؛ ولی درباره چشم چپش می کوشیم و امیدواریم؛ بر اثر معالجه بهبود یابد .

دعبل از این جریان ناراحت بود و پیوسته بر ابتلای فرزندش به چشم درد ، اشک میریخت؛ ناگهان به خاطر آورد که مقداری از جبه آن حضرت را که از دزدان باز پس گرفته است؛ نزد اوست ، در شب بقیه آن جبه را بر روی چشمان دخترش بست .

بامدادان که دخترک از خواب بیدار شد و بقیه جبه را از چشمانش باز کرد ، چشمان دخترش را به برکت پیراهن حضرت علی بن موسی الرضا (ع) سالم و بهتر از اول دید ( بحار، ج ۴۹ . ص ۲۴۶ ، بقیه اشعار دعبل که در آنجا نقل شده بیش از هفتاد بیت است .)

معجزه دوازدهم

غفاری گفت: مردی از آل ابی رافع - که به غلام پیغمبر مشهور بود ـ وفلان نام داشت به گردن من حقی داشت ) و پولی از من طلبکار بود ) آن حق را از من مطالبه کرد و پافشاری در گرفتن آن نمود :

) و من نیز توانایی پرداخت آن را نداشتم ( من که چنین دیدم؛ نماز صبح را در مسجد رسول خدا (ص) خواندم؛ سپس به سوی خانه حضرت رضا (ع) - که در عریض نام جایی است در یک فرسنگی مدینه بود - رهسپار شدم ؛ چون نزدیک در خانه آن حضرت رسیدم ، دیدم : سوار بر الاغی است و پیراهن وردایی در بر دارد و رو برویم از خانه در آمد ؛ چون نظرم به آن حضرت افتاد شرم کردم که حاجتم را اظهار کنم همینکه به من رسید ، ایستاد و به من نگریست ؛ من بر آن حضرت سلام کردم - ماه رمضان بود - سپس گفتم : قربانت گردم همانا دوست شما ، فلان کس ، از من طلبی دارد و بخدا مرا رسوا کرده و من گمان میکردم ) پس از این شکایتی که از او کردم) آن حضرت به او دستور خواهد داد تا از مطالبه کردن طلب خود از من خودداری کند. بخدا به آن حضرت نگفتم : چه مقدار از من میخواهد و هیچ نامی از چیز دیگر نیز پیش او نبردم .

به من دستور داد بنشینم تا باز گردد؛ من همچنان در آنجا ماندم تا نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم ، دلم تنگ شد و خواستم بازگردم که دیدم آن حضرت پیدا شد و مردم گرد او را گرفته اند و گدایان نیز سر راه او نشسته بودند ، آن حضرت به ایشان صدقه می داد تا اینکه رفت و داخل منزل خود شد؛ سپس بیرون آمده ، مرا پیش خواند ؛ من برخاسته ، با او به داخل خانه رفتیم و با هم نشستیم ، من شروع کردم از ابن مسیب ، امیر مدینه ، صحبت کردن و من زیاد می شد که برای آن حضرت از ابن مسیب سخن میگفتم. چون از سخن فارغ شدم، فرمود گمان نمیکنم افطار کرده باشی؛ عرض کردم: نه پس برای من خوراکی خواست و آوردند و پیش من گذاردند ، به غلام نیز دستور داد با من هم خوراک شود؛ پس من و غلام از آن خوراک خوردیم و چون دست از خوراک کشیدیم فرمود: آرام ، تشک را بلند کن و هر چه در زیر آن است ، بردار . من تشک را بلند کرده اشرفیهایی از طلا دیدم آنها را برداشته و در جیب خود نهادم ؛ سپس دستور فرمود : چهارتن از غلامانش با من باشند تا مرا به منزل و خانه خود برسانند ؛ من عرض کردم: قربانت گردم، شبگردان و پاسبانان ابن مسیب سر راه هستند و من خوش ندارم، مرا با غلامان شما ببینند. فرمود : درست گفتی ؛ خدا تو را به راه راست راهنمایی کند و به آن غلامان دستور دادند همراه من باشند. تاهر کجا که من گفتم ، برگردند. چون نزدیک خانه ام رسیدم و دلم آرام شد، آنها را بر گردانده ، به خانه خود رفتم و چراغ خواسته ، اشرفیها را شمردم؛ دیدم ( چهل و هشت اشرفی است ) و طلب آن مرد از من بیست و هشت اشرفی بود .

در میان آنها یک اشرفی میدرخشید که درخشندگی آن مرا خوش آمد؛ آن را برداشته ، نزدیک چراغ بردم ، دیدم به خط خوش روشن و خوانا روی آن نوشته شده بود ، طلب آن مرد بیست و هشت اشرفی است . و مابقی از آن تو است و بخدا من دقیقاً نمی دانستم که آن مرد چه مبلغ از من طلبکار است .

معجزه سیزدهم

موسی بن سیار میگوید : همراه حضرت رضا (ع) بودم ، همینکه نزدیک دیوارهای توس رسیدیم صدای ناله و گریه شنیدیم ؛ من به جست و جوی آن رفتم ، ناگهان دیدم جنازه ای را می آورند ؛ آن حضرت در حالی که پای از رکاب خالی کرده بود پیاده شد و به طرف جنازه آمد و آن را بلند کرد و چنان بدان چسبید همچون بچه ای که به مادرش می چسبد آن گاه رو به من کرده ، فرمود : مَنْ شَيع جنازه ولي مِنْ أَوْلِيَائِنَا خَرَجَ مِنْ ذُنُوبِهِ كَيَومٍ وَلَدَتْهُ أُمُّهُ لَا ذَنْبَ لَهُ (ص ۲۴۸ ارشاد مفید)

هر کس جنازه ای از دوستان ما را تشیع کند ، مثل روزی که از مادر متولد شده گناهانش زدوده می شود .

بالاخره جنازه را کنار قبر گذاشتند . امام (ع) مردم را به یک طرف کرد تا میت را مشاهده نمود و دست خود را روی سینه اش گذاشت و فرمود: فلانی ! تو را بشارت میدهم که بعد از این دیگر نا راحتی نخواهی دید. عرض کردم: فدایت شوم؛ مگر این مرد را می شناسی؟ اینجا سرزمینی است که تاکنون در آن گام ننهاده ای .

برخی دیگر از خصائص آنحضرت

فرمود : موسی! مگر نمی دانی که اعمال شیعیان ما هر صبح و هر شام بر ما عرضه می شود .

چون بر سفره می نشست از بهترین غذاها در ظرفی جمع می کرد و امر می کرد برای مساکین و فقراء ببرند آنگاه این آیه را تلاوت میکرد ( فلا اقْتَحَمَ الْعَقَبَه ( خداوند میدانست همه انسانها توانائی بنده آزاد کردن ندارند ولی راه بهشت را بر آنان باز نمود

هنگامیکه مشاهده نمود غلامان میوه را تمام نمی خورند و نیمه آنرا دور می اندازند می فرمود : اگر شما بی نیازید دیگران نیازمندند به آنچه دور می اندازید.

صدوق (ره) می نویسد چون نماز صبح را میخواند در جایگاهش تا طلوع آفتاب می نشست چند رقم مسواک با آنحضرت بود با یک یک آنها دندانها را مسواک مینمود و سپس با کندر مضمضه می نمود هنگامی که دهان مبارکش تمیز و خوشبو میشد قرآن را می گشود و قرائت میکرد .

در هر سه روز یک ختم قرآن مینمود و می فرمود اگر بخواهم بکمتر قرائت میکنم لیکن بهر آیه فکر میکنم که در چه موضوعی است و در چه وقت نازل شده است.

ابراهيم بن عباس میگوید ندیدم امام رضا (ع) بکلمه ای برکسی ستم کند و ندیدم کلام کسی را قطع نماید و ندیدم حاجتمندی را حاجتش را روا نسازد و نه پایش را در نزد کسی دراز میکرد و نه در نزد کسی تکیه بر متکا میداد هرگز حرف زشتی بخادمان و غلامانش نگفت و بلند نخندید و خنده او تبسم بود و با غلامان و ممالیک بر یک سفره می نشست و کم میخوابید و زیاد بیدار بود اکثر شبها تا صبح بیدار بود و بیشتر اوقات روزه داشت و ۳ روز در هر ماه را حتم روزه داشت و می فرمود : ثواب این روزه ثواب روزگار و دهر است معروف و نیکیهای آنحضرت بسیار بود و صدقه در پنهان میداد در شبهای تاریک ، اگر کسی گمان کند، مانند او کسی بود باید باور نشود زیرا بی مانند بود مگر آباء گرامش و ابناء طيبش ( صلوات الله عليهم اجمعين

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب معارفی