امام و فضل بن سهل
اما فضل بن سهل قوی ترین شخصیت در دولت مأمون بود. او از قدرت وسیعی برخوردار بود زیرا بر همه ارگانهای دولتی تسلط داشت. بنابراین نقش او در حکومت مأمون مانند نقش برامکه در حکومت هارون بود. فضل در امور سیاسی مهارت بسیار داشت و ابراهیم بن عباس می گوید:
و اذا الحروب غلت بعثت لها رأيا تفل به كتائبها
رأيا اذا نبت السيوف مضى عزم به فشفی مضاربها
اجرى الى فئة بدولتها و اقام في اخرى نوادبها(الاغانی، ج 2، صص 31 - 32)
هرگاه تنور جنگ داغ شود من برای آنها رأیی را می فرستم که نظامیانشان شکست بخورند.
وقتی شمشیرها کند شد اراده و تصمیم عطش را خاموش میکند.
آن فکر برای عده ای از مردم حکومتشان را تثبیت میکند و برای دیگران سوگواری برقرار میسازد.
این شعر مهارت فضل را در امور سیاسی نشان می دهد. او با رأی خود قادر بود به حکومت دولتی پایان دهد و دولت دیگری را جایگزین کند کما اینکه در سقوط امین و تثبیت دولت مأمون این کار را کرد.
و علی ای حال فضل یکی از مذاکره کنندگان با امام رضا علیه السلام در قبول ولایت عهدی بود او امام را تهدید کرد وقتی امام بشدت از پذیرفتن این منصب خودداری ورزید. ما بعضی از کارهای امام علیه السلام را با او متذکر می شویم:
پیشنهاد دروغ برای کشتن مأمون
فضل بن سهل و هشام بن ابراهیم سعی کردند امام رضا علیه السلام را فریب دهند و او را نابود کنند. آنها به نزد امام آمدند و از او خواستند که جلسه را از مردم خالی کند تا آنها بتوانند محرمانه با او سخن بگویند. امام از مردم خواست که آنجا را ترک کنند سپس فضل عهدنامه ای را بیرون آورد که در آن سوگند امضا شده ای بود به عنق و طلاق و چیزهایی که نمی توان آن را نقض کرد و کفاره داد و فضل و هشام هر دو گفتند ما نزد تو آمده ایم تا کلام حق و راست بگوییم و خود میدانیم که امارت امارت شما و خلافت حق و نشان شماست. یا بن رسول الله، آنچه ما به زبان میگوییم همان را در قلب داریم، والا سوگند باشد به آزادی بندگان و طلاق زنانمان و آنچه کفاره بردار نیست و سی حج که با پای پیاده برویم بر عهده ما باشد ما تصمیم داریم مأمون را به قتل برسانیم و امارت خالص و بدون رقیب برای تو باشد تا امر به جای خود بازگردد و حق به حق دار برسد.
امام به حرف آنان گوش نداد بلکه اعتنایی هم به آنان نکرد و به آنها بد گفت و لعنتشان کرد و گفت: شما کفران نعمت کردید و سلامت خود و مرا اگر به رأی شما راضی بوده باشم در خطر انداختید.
چون فضل و هشام این کلام را شنیدند دانستند که راه خطا پیموده اند. پس از آنجا آهنگ رفتن به نزد مأمون نمودند و به حضرت عرض کردند که ما این مطلب را برای امتحان شما گفتیم و قصدمان این بود که شما را بیازماییم.
حضرت فرمود: دروغ میگویید و در قلبتان همان است که بر زبان آوردید الا اینکه مرا موافق رأی خود نیافتید.
آنها بیرون رفته بر مأمون وارد شدند و گفتند ما به نزد ابوالحسن رفتیم برای آزمایش و با او گفتگو کردیم و خواستیم بدانیم در دل نسبت به شما چه عقیده ای دارد که آن را پنهان میکند ما چنین سخنانی گفتیم و او چنان جوابهایی داد.
مأمون گفت: کار خوبی کردید.
و چون آنان از نزد مأمون بیرون رفتند حضرت قصد ملاقات مأمون کرد و بر او وارد شد و مجلس را خلوت نمودند و امام ماجرا را با مأمون در میان نهاد و سفارش کرد که خود را از ایشان حفظ کند و مواظب خویش باشد. و چون مأمون این ماجرا را شنید یقین کرد حضرت راست میگوید و در گفته خود صادق است.(۱. عیون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۱۶۷ )
سعایت فضل نزد مأمون
محققینی که از تاریخ اسلام آگاهی دارند میدانند که فضل بن سهل افکار علوی نداشت زیرا او برضد امام رضا علیه السلام در نزد مأمون سعایت میکرد و نسبت به آن حضرت دشمنی می ورزید از جمله به مأمون گفت: تو ولایت عهدی را به ابوالحسن واگذار کردی و آن را از فرزندان پدرانت بیرون بردی و توده مردم و علما و فقها و آل عباس به این کار راضی نیستند و دلهای آنها از تو رمیده است. (۲. همان مأخذ، ص ۱۶۰)
آیا دیدی که چگونه فضل مأمون را برضد امام تحریک کرد و در نزد او سعایت نمود و قلب وی را نسبت به امام پر از کینه و حقد و خشم ساخت؟
مخالفت فضل با امام
فضل سخت مخالف امام رضا علیه السلام بود و چون امام نظری می داد او مخالفت میکرد و مأمون را بر نقض آن وادار می ساخت، تا جایی که راویان میگویند مأمون بر امام وارد شد و نامه ای را خواند مبنی بر اینکه بعضی از قوای او چند قریه کابل را تصرف کرده اند. امام به او فرمود: آیا فتح قریه ای از قریه های شرک تو را خشنود میکند؟
مأمون فوراً پرسید آیا از این فتح مسرور و خوشحالی نیستی؟
امام فرمود: ای امیر از خدا پرواکن در مراعات امت محمد صلى الله عليه و آله و مأموریتی که خدا به تو داده است تو سرزمینهایی را که بر آنها حکومت داری ضایع گذاشته ای و به امورشان رسیدگی نمی کنی و آن را به عهده دیگران نهاده ای و آنان بر این امت حکومت میکنند به خلاف آنچه خدا فرموده است و تو بکلی از مدینه دار الهجرت غافل شده ای که مهبط و محل ریزش رحمت و نزول وحی است و اولاد مهاجر و انصار در آنجا مظلوم واقع شده اند و با بودن تو مرتب به آنان ظلم و ستم میشود در حالی که دادرسی ندارند و کسانی که بر آنها مسلط میباشند ملاحظه و رعایت هیچگونه پیمان و عهدی را نه با خدا و نه با خلق نمیکنند و روزگاری بر مردم مظلوم آن سامان می گذرد که کاملاً در مشقت و بدبختی بسر میبرند و از نفقه و مخارج خود عاجزند و کسی را ندارند یا نمی یابند که از حال پریشان خود به او شکایت کنند و دست آنان به دامن کبریایی نمی رسد ای امیر، از خدا بترس و به امور مسلمانان رسیدگی نما و نظری به خانه نبوت و مرکز مهاجرین و انصار بینداز. آیا نمیدانی - ای امیر - که والی و سرپرست مسلمین حکمش حكم عمود خیمه است که هر کس آهنگ آن خیمه میکند عمود را می گیرد؟
مأمون عرض کرد: ای سید من اکنون چه کنم و رأی شما چیست؟
امام فرمود: نظر من این است که از این بلاد بیرون روی و به مرکزی که پدرانت در آنجا بودند رحل اقامت افکنی و در آنجا به امور مسلمانان رسیدگی کنی و آنان را به دیگران و انگذاری زیرا خداوند متعال از تو سؤال خواهد کرد کارهای تو را.
مأمون برخاست و عرض کرد: نظر شما درست و پسندیده و صحیح است و بیرون رفت و فرمان داد خانواده و ارکان دولتش همگی برای رفتن به عراق حاضر شوند. این ماجرا به گوش فضل رسید او را غم فرا گرفت زیرا امور به دست او بود و کاملاً مسلط و نظر مأمون مهم نبود زیرا جرأت مخالفت نداشت لذا به حضرت پناه برده بود. سهل به مأمون گفت: ای امیر، این چه رأیی است که بدان امر کرده ای؟
مأمون گفت: آقای من ابوالحسن مرا بدین کار امر فرموده و این رأی در نظر من صواب است.
ذوالریاستین گفت: نه این رأی درستی نیست زیرا تو دیروز برادرت را کشتی و خلافت را از وی گرفتی و او را از امارت کنار زدی و فرزندان پدرت همگی با تو دشمن خونی هستند و جمیع اهل عراق و خاندان تو و عرب با تو دشمن اند سپس این کاری که کردی و علی بن موسی را ولیعهد خود نمودی و امر خلافت را از بنی عباس ،بیرون بردی و حال آنکه همه مردم و دانشمندان و رهبران مذهبی و اولاد عباس بن عبد المطلب بدين کار راضی نبوده اند و دلهایشان از تو و این عمل تو نفرت دارد رأی آن است که در خراسان بمانی تا زمانی که دلها آرامش یابند و کم کم از غضب و خشم بیفتند و با دولت تو انس گیرند و رفتار تو را با برادرت فراموش کنند.
سپس گفت: بزرگانی هستند که پدرت در مسائل با آنان مشورت میکرد. تو نیز درباره این مسئله با ایشان مشورت نما اگر پذیرفتند عمل کن.
مأمون پرسید: مثل چه کسانی؟
گفت: از قبیل علی بن عمران و ابویونس و عیسی بن یزید جلودی و آنها کسانی بودند که بیعت با ابی الحسن علیه السلام را بد می دانستند و از آن خشنود نبودند).
و سرانجام مأمون نظر فضل را پذیرفت و از آنچه امام دستور داده بود که مدینه را پایتخت کند. اعراض کرد.(۱. همان مأخذ، ص ۱۶۰)