پیرزنی جلو در خانه اش نشسته بود خواب دیده بود خانه اش پر از بوی یاسمن شده است. خواب دیده بود شکوفه های بادام حیاط خانه اش را فرش کرده اند خواب دیده بود جوان شده؛ زیبا شده خواب دیده بود بال در آورده بهشتی شده خواب دیده بود می خندد و از دهانش گل میریزد میدود و از زیر پایش لاله می روید. خواب دیده بود مرغ عشق شده و با صدایی آسمانی آواز می خواند. خواب دیده بود رنگین کمان شده ابر شده باران شده عطر شده معطر شده خواب دیده بود... خواب دیده بود... خواب همه چیزهای خوب را دیده بود خواب همه آرزوهایش را و تعبیر همه این خوابها چه می توانست باشد جز اینکه وقتی امام رضا به نیشابور رسید خانه او را پسندید و شب را در خانه کوچک و گلی او ماند.
وقتی امام رضا از کجاوه پوشیده از گلهای یاسمن خود پایین آمد، پیرزن فهمید که خوابهایش تعبیر شده است.
رجاء بن ابی الضحاک نگاهی به خانه محقر انداخت و به امام رضا گفت: «بگذارید خانه ثروتمندان شهر را برای شما آماده کنیم.»
اما امام رضا آن خانه را پسندیده بود و پیرزن که اسمش خدیجه بود بعد از آن پسنده نام گرفتز
امام رضا در حیاط خانه پیرزن وضو گرفت و در همان جا نماز خواند.
بعد نگاهی به حیاط انداخت آن حیاط که هیچ زیبایی نداشت؛ که کوچک بود و کهنه و قدیمی میتوانست با دستان امام رضا زیبا و سبز شود؛ جاودانی شود.
امام رضا خواست برایش نهال بادام بیاورند. رجاء بن ابی الضحاک غلامی را به دنبال نهال فرستاد غلام برگشت و نهال بادام آورد. امام با دست زمین را کند. خاک سخت زیر انگشتان امام رام می شد؛ نرم می شد؛ مخملین می شد؛ لطیف میشد؛ و امام در گودی خاک نهال را کاشت و با خاک گودال را پر کرد و بعد کمی آب بر پایش ریخت. نهال از همان لحظه خورشید را شناخت و به سویش قد کشید. پسنده گفت:
من قد کشیدنش را میبینم شکوفه های بادام خوابم تعبیر شد. امام در کنار نهال بادام نماز خواند و دعا کرد. رجاء بن ابی الضحاک در سفرنامه خود نوشت که نهال در یک روز به اندازه یک ماه رشد کرد.
دو روز بعد، سفر دوباره شروع شد امام با پسنده خداحافظی کرد. پسنده گفت که باقیمانده عمرش را با خاطره آمدن امام به خانه اش شیرین میکند. امام برای پسنده دعا کرد پسنده گفت: «از این نهال بادام مثل جان مراقبت میکنم
امام خداحافظی کرد. پسنده گفت چرا اشکم بند نمی آید؟ چرا گریه ام تمام نمی شود. آه.... امام .... امام .... امام خداحافظی کرد و پسنده کنار نهال جایی که امام عبادت کرده بود نشست و آرزو کرد تمام عمر باقیمانده همانجا بنشیند و..... سرانجام امام خداحافظی کرد و از خانه پسنده بیرون آمد و بر کجاوه خود نشست. کجاوه را استری سیاه و سفید میکشید که رکابی از نقره داشت.
*************
امام نگاهی به چشم نابینای زن که به طرز فجیعی بسته شده بود کرد. نگاهی هم به پای لنگ او کرد و گفت سزاوار نیست پایی که به دیدار من آمده است همچنان بلنگد. زن خداحافظی کرد. از دیدن ابو عبدالله در آن مکان آن قدر شگفتزده شده بود که میخواست هر چه زودتر برود و با خودش تنها باشد. زن که کمی دور شد. یوحنا از پدرش پرسید تو او را می شناسی؟
ابو عبدالله با تکان سر جواب داد: «بله.» زن قدمی دیگر برداشت و ناگهان احساس کرد برای راه رفتن به عصای چوبی احتیاجی ندارد قدمی دیگر برداشت: «نه، به عصا احتیاجی نیست. این عصا چه قدر مزاحم است. عصا را از زیر بغلش بیرون کشید و احساس کرد پای علیل و ناتوانش می تواند ده جسم دیگر را با خود حمل کند. عصا را از زیر بغل بیرون کشید و همه دیدند که آن زن کوچک اندام پوشیده در شال زرد چنان تند و چابک راه رفت که گنجشک روی درخت انار از صدای قدمهایش از جا پرید و بال و پر زد.
زن برگشت و به امام نگاه کرد نگاه امام به انار نارسی بود که زیر بال و پر گنجشک تکان می خورد زن نگاهی به ابو عبدالله کرد. به چشمان پر از اشک و قدردانی او نگاه کرد و از در خانه امام بیرون رفت. از کنار مأموران گذشت و در راهی که به بیرون شهر می رفت قدم گذاشت. میخواست تنها باشد.