مسیحهای طوس  ( صص 27-29 ) شماره‌ی 7129

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره اجتماعی > تعامل با مردم > انفاق به ديگران
معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > معارف مربوط به امامت > علم امام > علم امام به نيت بندگان (علم غيب)

خلاصه

شیخ مفید از غفاری روایت می کند که او گفته است: من به مردی از قبیله ابی رافع بدهی داشتم و او از من قرض خود را طلب میکرد و خیلی هم سخت می گرفت چون چنین دیدم نماز صبح را در مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله به جا آوردم و بعد به طرف حضرت رضا علیه السلام رفتم...

متن

 

6. امام رضا علیه السلام به فکر بدهکاران امت خود

شیخ مفید از غفاری روایت می کند که او گفته است:

من به مردی از قبیله ابی رافع بدهی داشتم و او از من قرض خود را طلب میکرد و خیلی هم سخت می گرفت چون چنین دیدم نماز صبح را در مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله به جا آوردم و بعد به طرف حضرت رضا علیه السلام رفتم.

آن حضرت در آن روز در عریض بودند وقتی نزدیک درب خانه آن حضرت رسیدم ایشان در حالی که سوار بر الاغی بودند و پیراهن و ردایی پوشیده بودند به جایی می رفتند.

وقتی به آن حضرت نگاه کردم شرم کردم از آن بزرگوار و حاجت خود را پوشاندم وقتی ایشان به من رسیدند توقف نموده و به من نگاه کردند؛ و از محبت نگاهش شرمم کم شد پس به ایشان سلام کردم ماه رمضان بود. پس گفتم فدایم شوم به درستی که فلان غلام شما را بر من حقی است که مرا پیش مردم رسوا می کند

با خود فکر می کردم که آن حضرت به او دستور می دهند تا دست از من بردارد. اما به خدا قسم که من اصلا به ایشان نگفتم چه قدر به ایشان بدهکارم ولی به من امر فرمود تا بنشینم.

من در نزد او بودم تا این که نماز مغرب را خواندم.

در حال روزه بودم و دلم تنگ شده بود میخواستم برگردم که ناگهان آن حضرت پیدا شدند در حالی که مردم اطرافش را گرفته بودند و درخواست پول می کردند و او به آن ها انفاق می کرد.

پس گذشتند و داخل خانه شدند بعد از مدتی دوباره خارج شده و مرا صدا کردند. پس من برخاستم و داخل شدم تا این که ایشان نشست و من هم با او نشستم.

پس برای او از هارون بن مسیب والی مدینه صحبت میکردم وقتی صحبت خود را تمام کردم فرمود: گمان ندارم افطار کرده باشی؟»

گفتم: نه.

پس برای من غذا خواستند و پیش ما گذاشتند و به غلامش امر کردند تا با من غذا بخورد وقتی من و غلام او از غذا خوردن سیر شدیم حضرت فرمود: فرش را بلند کن و آن چه در زیر آن است، بردار

وقتی آن را بلند کردم دینارهایی را دیدم پس برداشتم و در جیب خود گذاشتم. سپس او به چهار غلام خود دستور داد تا با من باشند و مرا به منزلم برسانند پس گفتم فدایت شوم کسان ابن مسیب در شهر هستند و در کوچه ها می گردند؛ دوست ندارم آن ها را با من ببینند.

پس فرمود: «صحیح گفتی و سپس به آنها دستور داد تا هر کجا من گفتم، برگردند.

وقتی به نزدیک خانه ام رسیدم و خاطرم جمع شد آنها را برگردانیدم و خود به منزلم وارد شدم از اهل و عیال خود چراغ خواستم و به دینارها نگاه کردم دیدم دقیقاً چهل و هشت دینار است؛ اما طلب آن مرد از من بیست و هشت دینار بود.

در میان آن ها دیناری بود که زیبایی آن مرا متعجب کرد پس آن را برداشتم و نزدیک چراغ بردم و دیدم که در آن نوشته شده است: «حق آن مرد از تو بیست و هشت دینار است؛ و مابقی آن از آن تو است.»(1) 1 - الإرشاد، ج 2، ص 255 )

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کتاب معارفی