سفر سختی بود یک ماه طول کشیده بود.
- خوش آمدی
- دیر وقت بود بی پناه بودم مجبور شدم این وقت شب مزاحم شوم.
- با ما تعارف نداشته باش ما خانواده ای میهمان دوست هستیم.
لبخند ملیحی روی چهره امام نشسته بود. روغن چراغ گردسوز کم کم داشت تمام میشد. دست بردم تا روغن را در چراغ بریزم امام دستم را آرام گرفت خودش مخزن چراغ را پر کرد.
- شرمنده ام کاش این قدر شما را به زحمت نمی انداختم.
ما خانواده ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم. (بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج10 ص299/ عیون أخبار الرضــــا علیه السلام، ج1، ص154 تا 156)