مأمون گفت: خجالت نمیکشی با این پیشانی پینه بسته دزدی کرده ای؟! »
مرد گفت: تقصیر توست حقی را که خداوند برایم تعیین کرده نداده ای اول خودت را پاک کن بعد مرا .»
مأمون نگاه کرد به امام رضا الله : چه میگوید؟ »
امام فرمود میگوید چون تو دزدی کرده ای من هم دزدی کرده ام. مأمون عصبانی شد دستش را قطع کنید. »
درویش گفت: چه طور میتوانی دست مرا قطع کنی؟ تو برده و غلام منی. »
رگ های گردن مأمون زد بیرون چه می گویی؟! »
درویش گفت مادر تو از بیت المال مسلمین بود. پس تو غلام تک تک مسلمانانی البته تا وقتی که آزادت کنند. من هم مسلمانم و تو را آزاد نکرده ام تازه حدود خدا را کسی اجرا میکند که بر خودش حدی جاری نباشد. »
مأمون نگاه کرد به امام شاید نجاتش دهد.
امام گفت: دلیل خوبی آورد و خوب ثابت کرد .»
مأمون نمیدانست چه بگوید فریاد کشید: «این مردک را آزاد کنید.» و از مجلس بیرون رفت. (بحار ألانــــوار، ج49 ص4، ح5)